فرهاد عاشق بود که تیشه اش بیشتر از زبانش حرف میزد مردی که

فرهاد عاشق بود که تیشه اش بیشتر از زبانش حرف میزد مردی که هر ضربه اش روی سنگ خودش یک اعتراف بود
شیرین زنی بود که دلش در قصر آرام نمی‌گرفت دنبال نگاهی بود که واقعی باشد نه زر وزیور
میگویند عشقشان میان شک و حسادت شاه گیر کرد اما چیزی که همیشه پنهان مانده است
فرهاد وقتی فهمید عشق دارد معامله می‌شود تصمیم گرفت با مرگش حقیقت دلش را مهر کند تا کسی نتواند آن را دستکاری کند
و شیرین وقتی فهمید چه شده مرزهای قصر برایش معنای نداشت
عشق را با انتخاب خودش سپر گرفت
دوجان لجباز که نگذاشت دیگران پایان قصه هایش را بنویسند
عشقشان هنوز مثل صدای تیشه در دل کوه میپیچد
دیدگاه ها (۰)

سلام ای نوازش گرک و میش بیا و این سکوت پر از یادت را بشکن غر...

فرهاد کوه را می‌شکافت و شیرین را می‌جست شیرین بالای بیستون ا...

سالهاست مثل درختی که دم نجاریست وقت روشن شدن آره وجودم لرزید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط