(✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۱۶۲ (♡)
گفتي؟
اروم گفتم همین بود.
کمرم رو فشار محکمی داد که حس کردم اگه یه چیز نرم بود کامل فرو میرفتم توش و محکم گفت: از دروغ
متنفرم. مطمین باشم که همین بوده دیگه؟
از نفسايي که توی صورتم میخورد حالم بهم ریخته بود و فك كنم اونم همینو میخواست...
لرزون گفتم واقعا واقعا فقط همین بود.. قسم میخورم
و لبمو گاز گرفتم.
از گرماي تنش انقدر نزديك داشتم دیوونه میشدم. چونه مو گرفت و لباي قفل شدمو جدا کرد....
چونه مو گرفت و لباي قفل شدمو جدا کرد. داغون و لرزون به چشماش نگاه کردم.
دیگه سرخ نبود دیگه خشك و با شك نبود..
خيلي نزديك هم بودیم و دستش بین من و خودش داشت
له میشد. تند گفتم: دستت..
خبیث گفت: عه.. نگران دست مني؟از کي تا حالا؟ اب دهنم رو قورت دادم.
با شیطنت گفت: هنوز خيلي کارا ازم برمیادا... منم شیطنتم گل کرد و گفتم غذا خوردن و رانندگي که بر
نمیومد.
اروم و خیلی گرم :گفت اما از پس خوردن تو برمیاد..شك
نكن..
قلبم بي محابا ريخت و نفسم بند اومد..
حس
کردم دارم خفه میشم.
گرم گفت میخوای بهت ثابتش کنم؟ شاید همین الان. و سرشو کشید کنار گوشم و داغ و پر عطش زمزمه
کرد: روي همین میز..
واقعا نمیتونستم نفس بکشم.
قلبم داشت از سینه در میومد.
تتد دستمو به میز پشتم گرفتم و به زحمت چشمامو بستم.
انگار حال بدمو دید.
فشارش رو روي کمرم شل کرد. نگاش کردم.
خيلي دقیق و خیره نگام کرد.
نرم موهامو پشت گوشم فرستاد و رییس مآبانه گفت: برو
خونه.. شب میبینمت...
اروم گفتم باورم میکنی؟
عمیق تو چشمام نگاه کرد و گفت:دارم سعی میکنم..
گرفته و تند قدمی ازش فاصله گرفتم وهول سر تکون
دادم. جدي و موشکافانه نگام میکرد.
دستمو به دستگیره در گرفتم ولي بازش نکردم. همونجور پشت بهش وایستادم و کمی گرفته گفتم سلنا
خوبه؟
گنگ گفت:چي؟
سرمو کج کردم و نگاش کردم
جدي با چشماي باريک شده نگاهم میکرد.
این پسره گفت اون شبی که..دستت اسیب دید
باهات بوده..
تلخ گفتم فقط خواستم ببینم خوبه یا نه.. در رو باز کردم که خيلي جدي گفت: با من نبود..
سلنا
هم
(♡)پارت ۱۶۲ (♡)
گفتي؟
اروم گفتم همین بود.
کمرم رو فشار محکمی داد که حس کردم اگه یه چیز نرم بود کامل فرو میرفتم توش و محکم گفت: از دروغ
متنفرم. مطمین باشم که همین بوده دیگه؟
از نفسايي که توی صورتم میخورد حالم بهم ریخته بود و فك كنم اونم همینو میخواست...
لرزون گفتم واقعا واقعا فقط همین بود.. قسم میخورم
و لبمو گاز گرفتم.
از گرماي تنش انقدر نزديك داشتم دیوونه میشدم. چونه مو گرفت و لباي قفل شدمو جدا کرد....
چونه مو گرفت و لباي قفل شدمو جدا کرد. داغون و لرزون به چشماش نگاه کردم.
دیگه سرخ نبود دیگه خشك و با شك نبود..
خيلي نزديك هم بودیم و دستش بین من و خودش داشت
له میشد. تند گفتم: دستت..
خبیث گفت: عه.. نگران دست مني؟از کي تا حالا؟ اب دهنم رو قورت دادم.
با شیطنت گفت: هنوز خيلي کارا ازم برمیادا... منم شیطنتم گل کرد و گفتم غذا خوردن و رانندگي که بر
نمیومد.
اروم و خیلی گرم :گفت اما از پس خوردن تو برمیاد..شك
نكن..
قلبم بي محابا ريخت و نفسم بند اومد..
حس
کردم دارم خفه میشم.
گرم گفت میخوای بهت ثابتش کنم؟ شاید همین الان. و سرشو کشید کنار گوشم و داغ و پر عطش زمزمه
کرد: روي همین میز..
واقعا نمیتونستم نفس بکشم.
قلبم داشت از سینه در میومد.
تتد دستمو به میز پشتم گرفتم و به زحمت چشمامو بستم.
انگار حال بدمو دید.
فشارش رو روي کمرم شل کرد. نگاش کردم.
خيلي دقیق و خیره نگام کرد.
نرم موهامو پشت گوشم فرستاد و رییس مآبانه گفت: برو
خونه.. شب میبینمت...
اروم گفتم باورم میکنی؟
عمیق تو چشمام نگاه کرد و گفت:دارم سعی میکنم..
گرفته و تند قدمی ازش فاصله گرفتم وهول سر تکون
دادم. جدي و موشکافانه نگام میکرد.
دستمو به دستگیره در گرفتم ولي بازش نکردم. همونجور پشت بهش وایستادم و کمی گرفته گفتم سلنا
خوبه؟
گنگ گفت:چي؟
سرمو کج کردم و نگاش کردم
جدي با چشماي باريک شده نگاهم میکرد.
این پسره گفت اون شبی که..دستت اسیب دید
باهات بوده..
تلخ گفتم فقط خواستم ببینم خوبه یا نه.. در رو باز کردم که خيلي جدي گفت: با من نبود..
سلنا
هم
- ۱۴.۱k
- ۱۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط