(✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۱۶۱ (♡)
گفتم: بس كن...حق نداري بهم توهين كني..حق نداري
بهم تهمت چيزي رو بزنی که روحمم ازش بي خبره..اگه اون تو زندگیم بود چرا باید برگردم سر قرارم با تو و توي خونه تو؟ چي فکر کردي درباره من؟ سرمو تکون دادم و تلخ گفتم: من بهت اجازه نمیدم مهربوني هامو به کثافت کاری و عذاب وجدان تعبیر کنی..چون نه ..چون نه واسه کسي شيرين زبوني کردم و نه دست کسي جز..جز تو
بهم خورده..
سخت نفس کشیدم و به زحمت و عصبي گفتم اخه من چرا باید اینکارو بکنم؟ چرا باید مثلا با اون بریزم رو هم و بعد
بیام شرکتت پیشش که تو بفهمي؟
خشن بهم پشت کرد و دستش رو به دهنش گرفت. از عصبانیت شدید نفس نفس میزد.
از اینکه یه خیانت کار تصورم کنه و اونطور نگام کنه و
دیگه بهم اعتماد نداشته باشه داشت خفه ام میکرد.. بغضي اومد تو گلوم و رفتم نزدیکش و تلخ بازوشو گرفتم و گفت: تو شوهر مني.. قراردادي هم باشه بازم هس
كسي
تو این مدت هیچ جوره به خودم اجازه نمیدم به نزديك شم... به خدا راست میگم..باورم کن... نگو نفهميدي... حرفاي اون احمق دروغگو رو جاي حرفاي من باور ميكني..
سرشو کج کرد و نگام کرد.
با بغض زل زدم بهش. داغون گفتم تصور اينكه حتي فك كني اینکارو کردم خفه ام میکنه..چه برسه..
کلافه چشمامو بستم و گفتم بیرون بهم پیله کرد که سلیقه جیمز فرق کرده و هنوز با سلناست پس تو کي هستي؟ منم بهش توپیدم که داره سعی میکنه با پایین کشیدن تو خودشو نشون بده..همین..نمیدونم چرا وقتي تو رو دید اون مزخرفاتو گفت. اون مریضه.. اصلا روانيه..نميدونم چي |
جون من میخواد..
نگاش کردم و گفتم باور کن
از
روي بازوش بود کشید.
نگاه جدیشو از چشمام به دستم که هول دستمو کنار کشیدم و مشتش کردم.
دلم بدجور گرفت.
اینم از امروز زندگي نكبت ما..
گرفته نگامو ازش برداشتم و کیفشو بالا گرفتم و گفتم اینو
جا گذاشته بودي برات آورده بودم.
و خواستم کیف رو بذارم رو میز که بند کیف رو کشید که
پرت شدم سمتش.
متعجب و شوکه نگاش کردم.
کیفش رو محکم کشید و پرت کرد کنار و دستش رو برد پشت کمرم و منو جلو کشید
نفس هام سنگین شد و دستام بالا تکلیف روي سينه اش
موند.
عمیق زل زد تو چشمام و محکم :گفت قفل گوشیتو باز کن بذار رو میز.
بي حرف دست کردم توی جیبم و گوشیمو درآوردم و قفلشو باز کردم و روي ميز گذاشتمش.
به گوشیم نگام کرد و بعد به من..
بدون ترس نگاش کردم.
دستش رو دراز کرد و صفحه گوشیمو قفل کرد. از اینکه به حریمم تجاوز نکرد با حس خوبي لبخند زدم. جیمین: -خوب.. میگفتی.. همین؟ تمام قضیه همینا بود که
(♡)پارت ۱۶۱ (♡)
گفتم: بس كن...حق نداري بهم توهين كني..حق نداري
بهم تهمت چيزي رو بزنی که روحمم ازش بي خبره..اگه اون تو زندگیم بود چرا باید برگردم سر قرارم با تو و توي خونه تو؟ چي فکر کردي درباره من؟ سرمو تکون دادم و تلخ گفتم: من بهت اجازه نمیدم مهربوني هامو به کثافت کاری و عذاب وجدان تعبیر کنی..چون نه ..چون نه واسه کسي شيرين زبوني کردم و نه دست کسي جز..جز تو
بهم خورده..
سخت نفس کشیدم و به زحمت و عصبي گفتم اخه من چرا باید اینکارو بکنم؟ چرا باید مثلا با اون بریزم رو هم و بعد
بیام شرکتت پیشش که تو بفهمي؟
خشن بهم پشت کرد و دستش رو به دهنش گرفت. از عصبانیت شدید نفس نفس میزد.
از اینکه یه خیانت کار تصورم کنه و اونطور نگام کنه و
دیگه بهم اعتماد نداشته باشه داشت خفه ام میکرد.. بغضي اومد تو گلوم و رفتم نزدیکش و تلخ بازوشو گرفتم و گفت: تو شوهر مني.. قراردادي هم باشه بازم هس
كسي
تو این مدت هیچ جوره به خودم اجازه نمیدم به نزديك شم... به خدا راست میگم..باورم کن... نگو نفهميدي... حرفاي اون احمق دروغگو رو جاي حرفاي من باور ميكني..
سرشو کج کرد و نگام کرد.
با بغض زل زدم بهش. داغون گفتم تصور اينكه حتي فك كني اینکارو کردم خفه ام میکنه..چه برسه..
کلافه چشمامو بستم و گفتم بیرون بهم پیله کرد که سلیقه جیمز فرق کرده و هنوز با سلناست پس تو کي هستي؟ منم بهش توپیدم که داره سعی میکنه با پایین کشیدن تو خودشو نشون بده..همین..نمیدونم چرا وقتي تو رو دید اون مزخرفاتو گفت. اون مریضه.. اصلا روانيه..نميدونم چي |
جون من میخواد..
نگاش کردم و گفتم باور کن
از
روي بازوش بود کشید.
نگاه جدیشو از چشمام به دستم که هول دستمو کنار کشیدم و مشتش کردم.
دلم بدجور گرفت.
اینم از امروز زندگي نكبت ما..
گرفته نگامو ازش برداشتم و کیفشو بالا گرفتم و گفتم اینو
جا گذاشته بودي برات آورده بودم.
و خواستم کیف رو بذارم رو میز که بند کیف رو کشید که
پرت شدم سمتش.
متعجب و شوکه نگاش کردم.
کیفش رو محکم کشید و پرت کرد کنار و دستش رو برد پشت کمرم و منو جلو کشید
نفس هام سنگین شد و دستام بالا تکلیف روي سينه اش
موند.
عمیق زل زد تو چشمام و محکم :گفت قفل گوشیتو باز کن بذار رو میز.
بي حرف دست کردم توی جیبم و گوشیمو درآوردم و قفلشو باز کردم و روي ميز گذاشتمش.
به گوشیم نگام کرد و بعد به من..
بدون ترس نگاش کردم.
دستش رو دراز کرد و صفحه گوشیمو قفل کرد. از اینکه به حریمم تجاوز نکرد با حس خوبي لبخند زدم. جیمین: -خوب.. میگفتی.. همین؟ تمام قضیه همینا بود که
- ۸.۶k
- ۱۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط