✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۱۶۳ (♡)
همونجور لحظه اي وايستادم و سعی کردم لبخند نزنم و قدمي بيرون گذاشتم که رخ تو رخ شدم با یه مرد.
لرزون اخم کردم.
یه مرد با کت و شلوار طوسی و پیرهن سفید بود که موها
و چشماش مشکی بود..
غریبه بود تا حالا ندیده بودمش ولي يه چيزي
یه چیزیش آشنا بود.
اما نمیدونم چي
اروم گفت ببخشید.
و خودشو کنار کشید و از بغلم رد شد و رفت داخل و
گفت: جیمین چه خبره؟
جیمین: -چيزي نيست "جوزف"...
جوزف؟؟
تند سرمو کج کردم و نگاش کردم
داداششه..
این برادر بزرگه جیمینه..
شباهت ظاهري چنداني بهم ندارن اما .. اخمشون شبیه همه..
جیمین با نگاه اشاره زد برم.
تند روبرگردوندم که جوزف :گفت : این خانوم کیه؟ براي
سفارش کار اومده بود؟
جیمین: -نه.. مهم نیست...
اومدم بیرون و در رو بستم و بعد سریع زدم بیرون.
اخ..
نفسم رو خيلي شدید بیرون دادم و با عجله زدم بیرون. اونقدر هول و اشفته بودم که یه لحظه یادم رفت باید با
ماشین جیمز برگردم.
این پسره لعنتی بد زد وسط زندگیم..
اصلا نمیفهمم چه مرگشه و چي از جون ما میخواد..
اما حسادت و عقده شو حس
کار بزرگتر دستمون نده خوبه..
میکنم...
به زور و با فکر اشفته اي رفتم خونه.
جلوی پارکنیگ وایستادم تا در باز شه که در کنارم باز شد و
کسی کنارم نشست.
شوکه و متعجب برگشتم سمتش که..
نگاه خشن و تیز بین زنونه اش رو دوخت بهم و گفت:تو کي
هستي؟
متعجب گفتم:بله؟
چشماشو باریك كرد و باز خشن گفت: ما همدیگه رو
میشناسیم؟
من میشناختم..
از سوراخ کلید اتاقم دیده بودمش.
موهاي مشكي طلايي.. قد بلند هيكل روفرم و خوشگل..
سلنا..دوست دختر تقریبا سابق جیمز ترينر
اما خودمو زدم به اون راه و جدي و محکم گفتم باید
شت. اماذا
(♡)پارت ۱۶۳ (♡)
همونجور لحظه اي وايستادم و سعی کردم لبخند نزنم و قدمي بيرون گذاشتم که رخ تو رخ شدم با یه مرد.
لرزون اخم کردم.
یه مرد با کت و شلوار طوسی و پیرهن سفید بود که موها
و چشماش مشکی بود..
غریبه بود تا حالا ندیده بودمش ولي يه چيزي
یه چیزیش آشنا بود.
اما نمیدونم چي
اروم گفت ببخشید.
و خودشو کنار کشید و از بغلم رد شد و رفت داخل و
گفت: جیمین چه خبره؟
جیمین: -چيزي نيست "جوزف"...
جوزف؟؟
تند سرمو کج کردم و نگاش کردم
داداششه..
این برادر بزرگه جیمینه..
شباهت ظاهري چنداني بهم ندارن اما .. اخمشون شبیه همه..
جیمین با نگاه اشاره زد برم.
تند روبرگردوندم که جوزف :گفت : این خانوم کیه؟ براي
سفارش کار اومده بود؟
جیمین: -نه.. مهم نیست...
اومدم بیرون و در رو بستم و بعد سریع زدم بیرون.
اخ..
نفسم رو خيلي شدید بیرون دادم و با عجله زدم بیرون. اونقدر هول و اشفته بودم که یه لحظه یادم رفت باید با
ماشین جیمز برگردم.
این پسره لعنتی بد زد وسط زندگیم..
اصلا نمیفهمم چه مرگشه و چي از جون ما میخواد..
اما حسادت و عقده شو حس
کار بزرگتر دستمون نده خوبه..
میکنم...
به زور و با فکر اشفته اي رفتم خونه.
جلوی پارکنیگ وایستادم تا در باز شه که در کنارم باز شد و
کسی کنارم نشست.
شوکه و متعجب برگشتم سمتش که..
نگاه خشن و تیز بین زنونه اش رو دوخت بهم و گفت:تو کي
هستي؟
متعجب گفتم:بله؟
چشماشو باریك كرد و باز خشن گفت: ما همدیگه رو
میشناسیم؟
من میشناختم..
از سوراخ کلید اتاقم دیده بودمش.
موهاي مشكي طلايي.. قد بلند هيكل روفرم و خوشگل..
سلنا..دوست دختر تقریبا سابق جیمز ترينر
اما خودمو زدم به اون راه و جدي و محکم گفتم باید
شت. اماذا
- ۶.۹k
- ۱۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط