( گناهکار ) 30 part
لحظه ای چند قدم دورتر ازش بین مه های غلیظ جسم ایستاده عشقش را دید کت سیاهی همراه شلوار جین پوشیده باد موهای قهوه ایش را مثله حریر میرقصاند مه بر رو چشم هایش چیره شدند جرعت قدم برداشتند رو نداشت زیرا نمیدانست اگر برود شاید بازهم این تصوراتش بودن اون ترس رو ول کرد و با قدم های آهسته به سمتش رفت ات با شنیدنش صدای قدم های فردی که به سمتش می آمد چشم هایش را از آن دره برداشت و به کنارش دوخت امکان نداشت توی مکانی که همیشه می آمد حال جیمین هم همانجا باشه با چشم های متعجب و شوک به جیمینی که حال دقیقا روبه رویش ایستاده بود نگاه نمود
جیمین هنوز هم باور نمیکرد خودش باشه به آرومی دست بلند کرد و روی موهایش قهوه ایش کشید خواب نبود تصور هم نبود با صدای لرزانی نجوا کرد جیمین : رز ..
اما آن دختر هیچی نمیگفت بلآخره دیدش همه چیز به پایان رسید یا تازه آغاز زندگی بود هیچکدومشون حرفی نمیزدند جیمین به آرومی پشته دستش را روی گونه نرم و یخ زده دختر کشید و با حسرت ۱۶ سال دلتنگی بهش زل زده بود قلب آن دختر بی اختیار میلرزید چشم هایش پر از اشک،
جیمین : بگو این یه خواب نیست بگو تصور نمیکنم،
ات با صدای که از ته چاه می آمد لب زد ات : جیمین ..
تنها همین یه کلمه باعث شد آن مرد بفهمه این واقعیته درحالی که پشت دستش گونه ای آن دختر رو نوازش میکرد به چشم های اشکی اش زل زده
مه همه جا را فراع گرفته بود چمن های دره همراه با باد میلرزید و رنگ سبز آبی دریاچه از بالا به چشم هایشان را نواز میکردند ویوی شهر سئول از این بالا میدرخشید تمام شهر مانند یه نقطه کوچیک براشون نمایان بود
اما هنوز جیمین در شوکی بهش خیره بود پاکت لباس از دستش بر چمن ها فرود آمد به آرومی شونه هایش را گرفت و آهسته به آغوش اش کشید بلافاصله سفت دست هایش را دوره شونه های آن حلقه نمود با صدای بلند لرزون و بغض داری نجوا کرد جیمین : خواب نیست خدای خواب نیست
از ته دلش خوشحال بود اما آن دختر چی ؟
جیمین حلقه دست هایش را سفت تر کرد اما دست های آن دختر اون رو بغل نکرده بودن اشک هایش مانند بارونی روی گونه هایش چکیدن
جیمین با هر حرفی که از درد و دلتنگی این شانزده سال میزد بیشتر اون رو به آغوش میکشید با صدای بلندی داد زد جیمین : یه چیزی بگو ازم متنفری بگو من تو رو نمیشناسم بگو برو گمشو ..
لحظه ای چند قدم دورتر ازش بین مه های غلیظ جسم ایستاده عشقش را دید کت سیاهی همراه شلوار جین پوشیده باد موهای قهوه ایش را مثله حریر میرقصاند مه بر رو چشم هایش چیره شدند جرعت قدم برداشتند رو نداشت زیرا نمیدانست اگر برود شاید بازهم این تصوراتش بودن اون ترس رو ول کرد و با قدم های آهسته به سمتش رفت ات با شنیدنش صدای قدم های فردی که به سمتش می آمد چشم هایش را از آن دره برداشت و به کنارش دوخت امکان نداشت توی مکانی که همیشه می آمد حال جیمین هم همانجا باشه با چشم های متعجب و شوک به جیمینی که حال دقیقا روبه رویش ایستاده بود نگاه نمود
جیمین هنوز هم باور نمیکرد خودش باشه به آرومی دست بلند کرد و روی موهایش قهوه ایش کشید خواب نبود تصور هم نبود با صدای لرزانی نجوا کرد جیمین : رز ..
اما آن دختر هیچی نمیگفت بلآخره دیدش همه چیز به پایان رسید یا تازه آغاز زندگی بود هیچکدومشون حرفی نمیزدند جیمین به آرومی پشته دستش را روی گونه نرم و یخ زده دختر کشید و با حسرت ۱۶ سال دلتنگی بهش زل زده بود قلب آن دختر بی اختیار میلرزید چشم هایش پر از اشک،
جیمین : بگو این یه خواب نیست بگو تصور نمیکنم،
ات با صدای که از ته چاه می آمد لب زد ات : جیمین ..
تنها همین یه کلمه باعث شد آن مرد بفهمه این واقعیته درحالی که پشت دستش گونه ای آن دختر رو نوازش میکرد به چشم های اشکی اش زل زده
مه همه جا را فراع گرفته بود چمن های دره همراه با باد میلرزید و رنگ سبز آبی دریاچه از بالا به چشم هایشان را نواز میکردند ویوی شهر سئول از این بالا میدرخشید تمام شهر مانند یه نقطه کوچیک براشون نمایان بود
اما هنوز جیمین در شوکی بهش خیره بود پاکت لباس از دستش بر چمن ها فرود آمد به آرومی شونه هایش را گرفت و آهسته به آغوش اش کشید بلافاصله سفت دست هایش را دوره شونه های آن حلقه نمود با صدای بلند لرزون و بغض داری نجوا کرد جیمین : خواب نیست خدای خواب نیست
از ته دلش خوشحال بود اما آن دختر چی ؟
جیمین حلقه دست هایش را سفت تر کرد اما دست های آن دختر اون رو بغل نکرده بودن اشک هایش مانند بارونی روی گونه هایش چکیدن
جیمین با هر حرفی که از درد و دلتنگی این شانزده سال میزد بیشتر اون رو به آغوش میکشید با صدای بلندی داد زد جیمین : یه چیزی بگو ازم متنفری بگو من تو رو نمیشناسم بگو برو گمشو ..
- ۸.۳k
- ۱۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط