( گناهکار ) 29 part

دختر داستان ذهنش بهم ریخته بود باید چیکار میکرد چرا این زندگی انقدر سخت می‌گذشت عشقش خیلی ظالم و بی رحم بود سخت و بی طاقت شاید در مغزش به شدت از جیمین بدش می اومد اما قلبش چی اون هنوز هم در قلبش عاشقش بود

عصر همان روز بود جیمین درحالیکه سوار ماشین اش میشد تا از شرکت برود لحظه ای حرف های دکتر در ذهنش مرور شدند
٫٫ جیمین جان برو اون لباس سفید رو بخر پیش خودت نگهش دار به امیدی روزی که دیدیش بده بهش اینجوری قلبت خوشحال میشه ٫٫
این کار باعث خوشحالی جیمین میشد آروزی دیدن دوباره اش را داشت
با لبخند زیبایی که روی لب هایش نشسته بود جلوی اولین فروشگاه لباس ایستاد خیلی زود از ماشین پیاده شده و به فروشگاه رفت
..: چطور میتونم کمکتون کنم
جیمین هر طرفه فروشنده برگشت .. جیمین : من یه لباس سفید بلند می‌خوام
..: بفرمایید از این طرف
جیمین همراه آن خانم رفت عین تصوراتش لباس های قشنگ و سفیدی که همه به تن عشقش می آمدن آنجا بودند اما هیچکدوم یه اندازه‌ی یکی قشنگ نبود به سمتش رفت و دستی رو دامنش کشید سفید و بلند
با خوشحالی گفت جیمین : میشه اینو واسم کادو کنید
..: حتما یکم منتظر بمونید
بعد از گرفتن لباس و پرداخت پول از فروشگاه بیرون رفت با امیدی که ته دلش روشن شده بود حرکت کرد چند دقیقه ای رانندگی میکرد اما به کجا می‌رفت پوزخندی زد و زیر لبی زمزمه کرد جیمین: به چی دلم خوشه
نگاهی به جعبه سفید رنگی که داخلش لباس بود کرد بعد نگاهی به آسمان انداخت هیچی معلوم نبود آسمان پر از انبوهی ابر سیاه جیمین درختان را در پی رد میکرد و مه ها را کنار میزد ماشین را زیره درختی در کنارجاده ای نگه داشت و همزمان با برداشتن همان پاکت لباس از ماشین پیاده شد
قدم برداشت و از جاده گذشت از میان درختان عبور کرد
شاید انتهای این راه به عشقش می‌رسید شایدم نمی‌رسید
وقتی درختان را پشته سر گذاشت و به بالای دره ای بلندی رسید که ها از زیر پاهایش به پایین دره کن رود خونه قرار داشت می‌ریختند
بالای دره ایستاد پاکت لباس در دستش با صدای نسبتاً بلندی گفت
جیمین : چرا نیستی که منو در پناهت بگیری رز سفیدم دارم از سرما می‌میرم
دیدگاه ها (۳)

( گناهکار ) 30 part لحظه ای چند قدم دورتر ازش بین مه های غلی...

( گناهکار ) 31 part هیچ جوره نمی‌تونست ولش کنه فکر میکرد ازش...

( گناهکار ) 28 part وارده کافه ای شد که دوست هایش منتظرش بود...

( گناهکار ) 27 part آشتی؟ فقط دلتنگی؟ یا یه پایان واضح؟ اگه ...

( گناهکار ) ۶۸ part در طی این راه هیچکس سخنی نگفت ساعت ده شب...

﴿ برده ﴾ 3 part سی یون یه سمتشون آمد و گفت : نه صبر کنید حا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط