p
p26
نور کمی از پنجره به داخل اتاق میتابید صدای دستگاها تو فضا میپیچید کوک بعد مسکن قوی که بهش دادن کم کم چشماشو باز کرد درد شدیدی تو ناحیه شکمش حس میکرد بعد چند بار پلک زدن متوجه گرمی شد که تو دستش حس میکنه سرشو چرخوند سمت راست و با اتی که نشسته خوابش برده مواجه شد کمی نگاش کرد خستگی از صورتش معلوم بود حلقه های سیاهی زیر چشمام دیده میشد ات کمی تکون خوردن کوک رو حس کرد و مثل چی از خواب پریود به کوک نگاه کرد
+خوبی؟! چیزی احتیاج داری؟
کوک لبخند نحوی زد و دست ات رو دوباره گرفت
_خوبم فقط یکم درد دارم
+پرستار خبر کنم
_نه فقط پیشم بمون
ات اروم روی صندلی کنار تخت نشست و دست کوک رو محکم تر گرفت
_چند روز بیهوش بودم
+سه روز
_اصلا استراحت کردی؟ نه، مگه نه؟
ات چشماش پر اشک شد و به کوک نگاه کرد
+معذرت میخوام به خاطر من اسیب دیدی دشمنی من با مادرم به تو ضربه شد
کوک کمی بلند شد و دستای ات که کمی میلرزید رو محکم فشار داد
_مهم اینه من خوبم زندم و چیز جدی نشده
+کسی که بهت چاقو زد داییمه که فرار کرده دست رو دست نمیزارن
_و؟
+منم دست رو دست نمیزارم
_ات تو نمیخوای کار بدی بکنی مگه نه؟
+معذرت میخوام کوک ولی من اونقدرام که فک میکنی ادم خوبی نیستم
ات بعد گفتن حرفش از جاش پاش د و رفت پالتویی از روی مبل برداشت و حین پوشیدنش گفت
+حالت خوبه کارای مهمی دارم که باید برسم بهشون چیزی احتیاج داشتی دکمه بالا سرتو بزن
_ات وایسا نمیخوای که کاری به داییت بکنی
+فعلا نه
_ات.... ات....
ات رفت و کوک ترسید تو ی لحضه اون نور مهربونی شیرین بودن از چشمای ات پاک شده بود و تبدیل به کسی شده بود که خودش نبود شایدم فقط خود قبلیش شده بود اتی که هیچ کس ازش هیچی نمیدونست
ات وارد کافه ای در محله ای شد که فقط گنگستری و ادعای خطرناک جرعت بودن اونجارو داشتن ات قدم های ارومی به سمت میزی برمیداشت که مردی با تتوهای زیاد و عینک افتابی ترسناکی اونجا نشسته بود اهنگی که تو کافه پخش میشد قطع شد همه سکوت کردنو و زنهایی که لباسای عجیبی پوشیده بودن رو ساکت کردن سیگار اشونو خاموش کردن و فقط به ات نگاه کردن
مرد از جاش پاشد سمت ات رفت
*چی شده؟
+داییم به دستور مامانم به با ارزشترین فرد زندگیم حمله کرد تا بکشتش
مرد دستش رو پشت شونه ات گذاشت و اروم سمت صندلی حدایتش کرد
*خب چه کمکی میتونم بکنم؟
+دوست دارم بکشمشون ولی ارزششو نداره کمکم کن بندازمشون حلفدونی
*اون که راحته بسپرش به منو ادمام. ...
نور کمی از پنجره به داخل اتاق میتابید صدای دستگاها تو فضا میپیچید کوک بعد مسکن قوی که بهش دادن کم کم چشماشو باز کرد درد شدیدی تو ناحیه شکمش حس میکرد بعد چند بار پلک زدن متوجه گرمی شد که تو دستش حس میکنه سرشو چرخوند سمت راست و با اتی که نشسته خوابش برده مواجه شد کمی نگاش کرد خستگی از صورتش معلوم بود حلقه های سیاهی زیر چشمام دیده میشد ات کمی تکون خوردن کوک رو حس کرد و مثل چی از خواب پریود به کوک نگاه کرد
+خوبی؟! چیزی احتیاج داری؟
کوک لبخند نحوی زد و دست ات رو دوباره گرفت
_خوبم فقط یکم درد دارم
+پرستار خبر کنم
_نه فقط پیشم بمون
ات اروم روی صندلی کنار تخت نشست و دست کوک رو محکم تر گرفت
_چند روز بیهوش بودم
+سه روز
_اصلا استراحت کردی؟ نه، مگه نه؟
ات چشماش پر اشک شد و به کوک نگاه کرد
+معذرت میخوام به خاطر من اسیب دیدی دشمنی من با مادرم به تو ضربه شد
کوک کمی بلند شد و دستای ات که کمی میلرزید رو محکم فشار داد
_مهم اینه من خوبم زندم و چیز جدی نشده
+کسی که بهت چاقو زد داییمه که فرار کرده دست رو دست نمیزارن
_و؟
+منم دست رو دست نمیزارم
_ات تو نمیخوای کار بدی بکنی مگه نه؟
+معذرت میخوام کوک ولی من اونقدرام که فک میکنی ادم خوبی نیستم
ات بعد گفتن حرفش از جاش پاش د و رفت پالتویی از روی مبل برداشت و حین پوشیدنش گفت
+حالت خوبه کارای مهمی دارم که باید برسم بهشون چیزی احتیاج داشتی دکمه بالا سرتو بزن
_ات وایسا نمیخوای که کاری به داییت بکنی
+فعلا نه
_ات.... ات....
ات رفت و کوک ترسید تو ی لحضه اون نور مهربونی شیرین بودن از چشمای ات پاک شده بود و تبدیل به کسی شده بود که خودش نبود شایدم فقط خود قبلیش شده بود اتی که هیچ کس ازش هیچی نمیدونست
ات وارد کافه ای در محله ای شد که فقط گنگستری و ادعای خطرناک جرعت بودن اونجارو داشتن ات قدم های ارومی به سمت میزی برمیداشت که مردی با تتوهای زیاد و عینک افتابی ترسناکی اونجا نشسته بود اهنگی که تو کافه پخش میشد قطع شد همه سکوت کردنو و زنهایی که لباسای عجیبی پوشیده بودن رو ساکت کردن سیگار اشونو خاموش کردن و فقط به ات نگاه کردن
مرد از جاش پاشد سمت ات رفت
*چی شده؟
+داییم به دستور مامانم به با ارزشترین فرد زندگیم حمله کرد تا بکشتش
مرد دستش رو پشت شونه ات گذاشت و اروم سمت صندلی حدایتش کرد
*خب چه کمکی میتونم بکنم؟
+دوست دارم بکشمشون ولی ارزششو نداره کمکم کن بندازمشون حلفدونی
*اون که راحته بسپرش به منو ادمام. ...
- ۵.۷k
- ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط