p

p24
ویو چند روز بعد
ات روی مبل بزرگ عمارت شوهر مادرش نشسته بود و از قهوه لذت میبرد
مرد میانسال بعد چک کردن تمام پرونده ها با مشت رو میز کوبید
*یعنی این همه سال بازیم داده و فقط ازم استفاده کرده ؟
+درسته دقیقا جوری که از من استفاده کرد
*زنیکه...
+با خودم فک کردم شما لیاقت فهمیدن این حقیقت رو دارین که همسرتون دقیقا چی و کی هست
*اون دیگه حق نداره اینجا بمونه
ات کیفشون برداشت و بعد تعظیم از سالن اصلی خاج شد که با مادرش مواجه شد زن ممکن دست ات رو گرفت و گفت
*اینجا چیکار میکنی
+کاری رو میکنم که خیلی وقت پیش باید میکردم الانم برو شوهرت کارت داره ات سمت در رفت و موقع خاج شدن فریاد و جیغ های مرد و زن رو شنید و از اونجا رفت
ویو خونه کوک
ات سرشو با دستاش گرفته بود و هی غر میزد
+دارم شبیه مامانم میشم
_تو فقط کاری رو کردی که باید میکردی
ات خودشو ول داد تو بغل کوک و پاهاشو جمع کرد
+میترسم ی کاری کنه
_نگران نباش هر اتفاقیم بیوفته من پیشتم
ات نگران بود خیلی خیلی هم نگران دلش شور میزد از کارش حرفاش و اتفاقاتی که قراره بیوفته ولی چاره ای نداشت باید انتقام تموم اون سالها رو میگرفت
چند روز بعد فرودگاه اینچون
+مواظب خودت باش
_چشم اگه نباشم دارم میکنی
+افرین که میدونی
کوک داشت برای ی قرار دادی چند روز میرفت پاریس و درحدی ادم داشتن خودشون رو پاره میکردن برای دیدن این دو نفر که انگار چ اتفاقی افتاده تو دست همه ی عالمه گوشی دوربین عکس برداری بود و صدای جیغو دادا کل فرودگاهم زده بود به هم که تو همین لحضه یکی داد زد
*چاقو دارهههه
تا ات و کوک به خوان واکنشی نشون بدم مرد سیاه پوشی جلوی کوک متوقف شد و کوک از درد به خودش پیچید مردن عقب رفت و تو چشمای ات نگاه کرد تو اون لحضه تمام و جود ات پر از ترس شد ات چشمش به زمین خورد که پر خورد بود و وقتی کوک رو دید کتب ا دستاش شکمشو گرفته خون بدنش یخ کرد
+ک...کوک
کوک افتاد رو زمین ات پیش زانو زد و دستاشو گذاشت رو زخمش همه عقب رفتن ات برای بار اول تو زندگیش ترسیده بود و اشکاش بعد سالها داشت میرخت
+ک..ک...کوک.... لطفا... لطفا.... تو نباید ترکم کنی... تو حق اینو نداره
که دستشو گذاشت رو دستای ات و لبخند محوی زد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت
_...برا... همینه.... ن.. نگرانت... بو.. بودم
و چشماشو بست دنیا رو سر ات خراب شد نفس ات بند اومد گریه هاش اوج گرفت و فریاد زنان التماس کمک خواست
+نه... نه.... نه.... نه....


در کامنتا
دیدگاه ها (۵)

p25ات از جاش پاشد و دوید سمت بیرون و مرد سیاه پوش رو دید که ...

p26نور کمی از پنجره به داخل اتاق میتابید صدای دستگاها تو فضا...

p24ویو چند روز بعد ات روی مبل بزرگ عمارت شوهر مادرش نشسته بو...

p23۳روز بعدهمه دور هم تو حیاط جمع شده بودن و داشتن مشروب میخ...

عشق چیز خوبیه پارت ۱۲ بادیگارد اومد بادیگارد : قربان فهمیدم ...

سناریو وقتی تحریک شدن ولی تو پریودی و اونا نمیدونستن

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط