p

#p14
وارد بهزیستی شد و نگاهی به دور و ور حیاط کرد و وارد سالن شد که خانومی مسن اومد از اتاقش بیرون
کوک:خانوم کیم؟
اون زن نگاهی به مرد قد بلند روبه روش انداخت اما تا چشماشو دید شناختش
خانوم کیم:جونگ کوک؟تویی؟
کوک:چه خوب که منو یادتونه(سرد و خشک)
خانوم کیم:چیشده که به اینجا اومدی؟
کوک:بخاطر شما نیومدم میخوام عکسایی که از خودم و رز داشتم رو بگیرم ببرم
خانوم کیم:باهام بیا
پسرک پشت سر اون زن پیر قدم برداشت و با هر قدم تصاویری جلو چشمش میومد که چشمش به خانومی خورد
کوک:خاله آنا؟خاله آنا(کمی بلند)
آنا به عقب برگشت که چشمش به مردی قد بلند و خوش هیکل خورد
آنا:ت تو؟کوک؟
آنا خنده ای کرد کوک سریع رفت و بغلش کرد و یه دورم تو بغلش گریه کرد
کوک:خاله(گریه)
آنا:چقدر دلم برات تنگ شده بود این چه حالیه تو داری پسرم؟چیشده؟چرا با رونا و رز نیومدی
کوک:از از دستشون دادم(گریه)شیش سال پیش از دستشون دادم یعنی ازم گرفتنشون
آنا:ی یعنی چی؟رونا و رز مردن؟
کوک:فقط رونا ولی رز رو گم کردم شیش ساله دنبالش میگردم خاله
آنا:خدای من
آنا دستشو جلو دهنش گرفت و اشک ریخت
آنا:خیلی متاسفم پسرم خیلی
کوک:میدونی آخرین چیزی که از رز شنیدم چی بود خاله؟اون اسم منو صدا زد(اشک)
آنا:پسر بیچارم چی کشیدی
کوک:الانم اومدم دنبال عکسایه بچگیم
همون موقع خانوم کیم کوک رو صدا زد
خانوم کیم:بیا کوک اینا عکسایه که از شما گرفته شده
کوک عکسارو از اون زن گرفت
کوک:ممنون
خ.ک:میدونی رونا کجاست؟
کوک:چرا میخواید بدونید؟مگه این شما نبودید که مارو بیرون کردید
اون زن سرشو با ناراحتی پایین گرفت و کوک هم بعد خداحافظی با آنا رفت گوشه ای خلوت پیدا کرد و شروع کرد به نگاه کردن عکسا و دونه دونه ورق میزد با هربار نگاه کردن به عکسا اشک می‌ریخت عکسارو تو دستش فشار داد و به روبه روش خیره شد با اخم
کوک:جونگ کوک نیستم اگه همتونو قتل عام نکنم
و بعد سریع پا رو گاز گذاشت و راه افتاد
.....
دیدگاه ها (۰)

#P15رز به همراه مادرش یعنی سولی داشتن تو عمارت های بزرگ دنبا...

سلام گوگولیا من چطورید حالا که تقریبا دانشگام تا خرداد تموم ...

#p13شیش سال بعد:شیش سال از اون شب بد گذشته بود هیچی مثل اولش...

پارت هشت رو تو کامنتا میزارم شرمنده جا گذاشتم

کاش براتون مهم بودم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط