p
p24
«یعنی میتوانم فراموشت کنم؟»
این جزیره هیچ تغییری نکرده…
هنوز همون درختای نخلن که با نسیم شبانه سایههای کشیدهشون روی شنهای نرم میرقصن. هنوز همون موجها که خسته و تکراری خودشونو به ساحل میکوبن، انگار چیزی رو میخوان فریاد بزنن. شنهای زیر پام همونطور که همیشه جای قدمامونو میگرفتن، حالا باز فرو میرن… فقط این بار، تنهایی.
رستوران هنوز روشنه. چراغای زرد کوچیکش مثل ستاره روی آب میدرخشن. بوی غذاهای دریایی با عطر دریا قاطی شده، درست مثل همون شبایی که بعد از یه روز طولانی با خنده و شوخیهامون اینجا مینشستیم.
فقط فرقش اینه که همهچی همونه… اما جای تو خالیه.
و اون نیمکت چوبی کنار ساحل…
هنوز سر جاشه. همون نیمکتی که آخرین بار کنارت نشستم. همون جایی که صدای دریا با صدای تو قاطی شد.
یادته گفتی:
«یه روز همدیگه رو فراموش میکنیم، مگه نه؟»
من هیچ ی نگفتم. نمیتونستم بگم… نمیتونستم بگم که این جمله تا ابد توی قلبم حک میشه. نمیتونستم بگم که صدای دریا، بوی شن خیس بعد بارون، حتی نور ماه، همهشون تو رو برام زنده نگه میدارن.
و حالا… امشب یکی از همون شبهاست.
ات روی نیمکت چوبی کنار دریا نشسته. هوا سرد و باروننمنم میباره. موهای کوتاهش، با اینکه محکم بسته شده، زیر باد و بارون بهم ریخته.
به اطراف نگاه میکنه… و دوباره، برای هزارمین بار، اون جمله توی ذهنش تکرار میشه.
«یه روز همدیگه رو فراموش میکنیم…»
+انگار تنها کسی که فراموش کرده، تویی کوک. چون گفتی فراموش میکنیم… ولی ببین. این همه گذشته. پس چرا هنوز نمیتونم فراموشت کنم؟
گوشیاشو درمیاره. با تردید نگاهی به صفحه میکنه و به سو اه پیام میده:
+کادو به دستت رسید؟
*آره، ممنون ات. پا دا خیلی خوشحال شد.
+خوشحالم… فعلاً.
*ات… وقت داشتی بیا باهم یه چای بخوریم
+حتماً. فعلاً.
ات گوشی رو کنار میذاره. ظاهرش آرومه، حتی لبخند میزنه. درست مثل قبل، مثل روزایی که هنوز کوک وارد زندگیش نشده بود. کسی درداشو نمیبینه. همه فکر میکنن خیلی خوبه.
و حالا که کوک نیست… دیگه هیچ دلیلی نداره کسی بفهمه چه زجری میکشه.
…
…
ادامش در کامنتا
«یعنی میتوانم فراموشت کنم؟»
این جزیره هیچ تغییری نکرده…
هنوز همون درختای نخلن که با نسیم شبانه سایههای کشیدهشون روی شنهای نرم میرقصن. هنوز همون موجها که خسته و تکراری خودشونو به ساحل میکوبن، انگار چیزی رو میخوان فریاد بزنن. شنهای زیر پام همونطور که همیشه جای قدمامونو میگرفتن، حالا باز فرو میرن… فقط این بار، تنهایی.
رستوران هنوز روشنه. چراغای زرد کوچیکش مثل ستاره روی آب میدرخشن. بوی غذاهای دریایی با عطر دریا قاطی شده، درست مثل همون شبایی که بعد از یه روز طولانی با خنده و شوخیهامون اینجا مینشستیم.
فقط فرقش اینه که همهچی همونه… اما جای تو خالیه.
و اون نیمکت چوبی کنار ساحل…
هنوز سر جاشه. همون نیمکتی که آخرین بار کنارت نشستم. همون جایی که صدای دریا با صدای تو قاطی شد.
یادته گفتی:
«یه روز همدیگه رو فراموش میکنیم، مگه نه؟»
من هیچ ی نگفتم. نمیتونستم بگم… نمیتونستم بگم که این جمله تا ابد توی قلبم حک میشه. نمیتونستم بگم که صدای دریا، بوی شن خیس بعد بارون، حتی نور ماه، همهشون تو رو برام زنده نگه میدارن.
و حالا… امشب یکی از همون شبهاست.
ات روی نیمکت چوبی کنار دریا نشسته. هوا سرد و باروننمنم میباره. موهای کوتاهش، با اینکه محکم بسته شده، زیر باد و بارون بهم ریخته.
به اطراف نگاه میکنه… و دوباره، برای هزارمین بار، اون جمله توی ذهنش تکرار میشه.
«یه روز همدیگه رو فراموش میکنیم…»
+انگار تنها کسی که فراموش کرده، تویی کوک. چون گفتی فراموش میکنیم… ولی ببین. این همه گذشته. پس چرا هنوز نمیتونم فراموشت کنم؟
گوشیاشو درمیاره. با تردید نگاهی به صفحه میکنه و به سو اه پیام میده:
+کادو به دستت رسید؟
*آره، ممنون ات. پا دا خیلی خوشحال شد.
+خوشحالم… فعلاً.
*ات… وقت داشتی بیا باهم یه چای بخوریم
+حتماً. فعلاً.
ات گوشی رو کنار میذاره. ظاهرش آرومه، حتی لبخند میزنه. درست مثل قبل، مثل روزایی که هنوز کوک وارد زندگیش نشده بود. کسی درداشو نمیبینه. همه فکر میکنن خیلی خوبه.
و حالا که کوک نیست… دیگه هیچ دلیلی نداره کسی بفهمه چه زجری میکشه.
…
…
ادامش در کامنتا
- ۲.۷k
- ۰۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط