نام فیک: عشق مخفی
Part: 51
ویو ات*
ات. بهتره بگردم خونه*توی مغزش*
رفتم یکم جلوتر که یکی یچیزی گذاشت روی دهنمو سیاهی....*
....
چشامو باز کردم. تار میدیدم یکم ولی بعد از چند دقیقه اوکی شد. به رو به روم نگا کردم، دهنم بسته بود دستو پامو به صندلی بسته بودن. ی پسر جلوم نشسته بودم پوزخند زده بود*
ات. چقد اشناست*توی مغزش*
ات.یادم اومد..این داله*توی مغزش*
با تعجب و چشای درشت به دال نگا کردم*
د. چه عجب بهوش اومدی*جدی
اشاره کرد دهنمو بازه کنن*
ات. تو مگه نمرده بودی؟ *پوزخند
د. من تا زمانی که از جیمین انتقام نگیرم نمیمیرم
خندیدم بلند*
ات. اخه در حدش نیستی . من جای تو بودم دور و برش نمیومدم*پوزخند
با عصبانیت اومد سمتم تفنگ رو گذاشت روی دلم و با پوزخند نگام کرد*
د. میتونم انتقام خون خواهرمو بگیرم؟
ات. باشه بگیر*جدی
دال با پاش محکم میخواست بزنه روی دلم تکون خوردم پاش خیلی محکم نخور به شکمم ولی درد بدی گرفتم بغضم گرفت. همون لحظه جیمین در رو باز کرد نگاش کردم با چشمای اشکی خواست بیاد سمتم دال نزاشت باهاش درگیر شدو دال رو کشت و اومد سمتم حس خیسی کردم دستو پامو باز کرد. بی جون افتادم توی بغلش*
جی. چ.چرا خونی*ترسیده
ات. با پاش زد توی شکمم*بی حال
خیلی درد داشتم انگار بچه میخواست بدنیا بیاد داشتم میمردم جیمین سریع منو برد بیمارستان...تا پرستار وضعیتمو دید سریع دکتر رو خبر کردن و منو بردن توی اتاق زایمان*
انقدر خونریزی داشتم که لباسای جیمین هم خونی شده بود*
☆ممنون میشم حمایتم کنید☆
Part: 51
ویو ات*
ات. بهتره بگردم خونه*توی مغزش*
رفتم یکم جلوتر که یکی یچیزی گذاشت روی دهنمو سیاهی....*
....
چشامو باز کردم. تار میدیدم یکم ولی بعد از چند دقیقه اوکی شد. به رو به روم نگا کردم، دهنم بسته بود دستو پامو به صندلی بسته بودن. ی پسر جلوم نشسته بودم پوزخند زده بود*
ات. چقد اشناست*توی مغزش*
ات.یادم اومد..این داله*توی مغزش*
با تعجب و چشای درشت به دال نگا کردم*
د. چه عجب بهوش اومدی*جدی
اشاره کرد دهنمو بازه کنن*
ات. تو مگه نمرده بودی؟ *پوزخند
د. من تا زمانی که از جیمین انتقام نگیرم نمیمیرم
خندیدم بلند*
ات. اخه در حدش نیستی . من جای تو بودم دور و برش نمیومدم*پوزخند
با عصبانیت اومد سمتم تفنگ رو گذاشت روی دلم و با پوزخند نگام کرد*
د. میتونم انتقام خون خواهرمو بگیرم؟
ات. باشه بگیر*جدی
دال با پاش محکم میخواست بزنه روی دلم تکون خوردم پاش خیلی محکم نخور به شکمم ولی درد بدی گرفتم بغضم گرفت. همون لحظه جیمین در رو باز کرد نگاش کردم با چشمای اشکی خواست بیاد سمتم دال نزاشت باهاش درگیر شدو دال رو کشت و اومد سمتم حس خیسی کردم دستو پامو باز کرد. بی جون افتادم توی بغلش*
جی. چ.چرا خونی*ترسیده
ات. با پاش زد توی شکمم*بی حال
خیلی درد داشتم انگار بچه میخواست بدنیا بیاد داشتم میمردم جیمین سریع منو برد بیمارستان...تا پرستار وضعیتمو دید سریع دکتر رو خبر کردن و منو بردن توی اتاق زایمان*
انقدر خونریزی داشتم که لباسای جیمین هم خونی شده بود*
☆ممنون میشم حمایتم کنید☆
- ۳۰۴
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط