رمان (عمارت ارباب )

part 7

×صدای پارس سگ شنیدم به پشتم نگاهی کردم که سگ نسبتأ بزرگی رو دیدم از سگا خیلی میترسم ولی‌ نمی تونسم برم تو اتاق پس سعی کردم سگ رو آروم کنم ولی فایده نداشت پس بهترین کار این بود که آروم برم تو اشپز خونه چون اگه می‌دویدم صدای پارسش بیشتر می‌شد قدم قدم به سمت اشپز خونه عمارت رفتم همین که به اشپز‌ خونه رسیدم سریع درو بستم‌تا سگ نتونه وارد شه (‌روی ات سمته دره)
× آخ راحت شدم
× همین که برگشتم متوجه قامت ارباب شدم از من بد شانس تر وجود نداشت .
_ ههه چرا از اتاقت بیرونی
× اومدم آب بخورم
_ آب بخوری اره( یکمی داد) .
× تشنم بود نیاز به اب داشتم
_ پرو شدی بدبخت
× بدبخ‌‌‌.....
_ میدونی با دخترایی که از دستوارت چشم پوشی می‌کنند چیکاری میکنم ( پوزخنده ) .
× ......
_ خودمم میگم شکنجه ( خنده بلند)
× چی..
_بادیگار
بادیگارد: بله ارباب
_ ببرش اتاق شکنجه
× چییی...
_ سریع
× بادیگار از مچم گرفت و منو میکشوند سمت اتاق هر کاری میکردم نمی تونستم مچمو از درستش جدا کنم
× ولممم کننن
بادیگارد: خفه شوو ندیمه بدبخت
× دیگه چیزی نگفتم و منو وارد یک اتاق تاریخ کرد اولش هیچز معلوم نبود ولی وقتی چراغ رو روشن کرد با یک عالمه وسیله شکنجه مواجه شدم راستش بدنم لرزید ولی بروی خودمم نیوردم که منو به صندلی بست و از اتاق رفت بیرون هر چه تلاش میکردم گره طناب دستمو باز کنم نمیشد
× خیلی سفته
× که در باز شد نگاهی به روبه روم کردم که ارباب بود با پوزخند داشت نگام میکرد که شروع به حرف زدن کرد
_ بدبخت بیچاره اخیه دلم برات.... اصلا نمیسوزه چون تو یک اشغال بدرد نخور بیشتر نیستی
× ....
× هیچ حرفی نزدم با اینکه تمام حرفاش باعث عزابم میشد ولی چیزی نگفتم
_ خوب از شلاق شروع میکنیم
× من کاری نکرد....
_‌خفه شوووو( عربده)
_ با هر زربه که میزنم می‌شماری وگر نه اضافه میشه
× شروع کرد به زدن با اینکه خیلی درد داشتم به خودمم اجازه گریه ندادم فقدرد درد می‌کشیدم

ویو نیم ساعت بعد:
_ دیگه حال ندارم دستای ات رو باز میکنه که ات میفته رو زمین
×اخخخخخ بدنم
_ اخیه نگاه بدنش پر از خونه این عاقبت کار خودته ( از اتاق میره بیرون)
× نمی تونستم از جام بلند شم تمام بدنم درد میکرد از دیوار گرفتم و بلند شدم و از اتاق کوفتی اومدم بیرون و به سمت اتاق رفتم وقتی رسیدم سریع وارد حموم شدم و شروع کردم به گریه چون میدونستم صدامو کسی نمیشنوه پس برام مهم نبود و گریه میکردم
ویو نیم ساعت بعد:
× توی این نیم ساعت کلی گریه کردم و یک حمومی کردم تا فردا کسی نفهمه چه اتفاقی برام افتاده

ویو صبح:
× با صدای دخترا چشمامو باز کردم که همشون با تعجب نگام می‌کردن
× چیزی شده ( با حالت تعجب )
لیسا: بدنتو نگاه
× بدنم ( نگاهی به بدنش میکنه که جای زخم های دیشب رو میبینه
× چیزی نیست دخترا
جنی: ات ارباب باهات ..
× بچه ها تموم کنید
جیسو : ات بلندشو باید بریم سراغ کار ها
× شما ها بریم من آماده شم بیام
رزي: سریع بیای ها
× باش
× همه دخترا رفتن بیرون آروم آروم از تختم بلند شدم چون بدنم هنوز درد میکرد سعی کردم زیاد بهش فشار نیارم به سمت دشویی رفتم و کارمو انجام دادم و لباس های همیشگی رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون که متوجه همه ندیمه ها که به صف ایستاده بودن شدم سریع از پله هار رفتم پایین و کنار جنی ایستادم که جنی نگاهی بهم کرد و شروع کرد به حرف زدن
جنی: اگه یکم دیر تر میومدی ممکن بود ارباب ميومد اونوقت تنبه میشیدی
× جنی ولم کن با اون ارباب چندش (‌ شرمنده فیکه)
× نگاه کجا میکنی جنی....


ادامه دارد🌃


اینم از این پارت حمایت یادتون نره تنکیو بای بای 💌

شرط ها:
۵۰ لایک
۳۲ کامنت
۱۳ بازنشر
۷فالو
دیدگاه ها (۵۹)

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

ولی اون همه چیزه منه🌌🤏🥺https://wisgoon.com/werdvil

رمان ( عمارت ارباب)

رمان ( عمارت ارباب )

رمان جونکوک ( عمارت ارباب )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط