رمان جونکوک ( عمارت ارباب )
part 8
× نگاهی به چشمای جنی کردم که داشت به بالا سرم نگاه میکرد برگشتم که با ارباب مواجه شدم بدنم لرزید راستش اصلا انتظارشو نداشتم داشت با خشم و عصبانیت نگام میکرد ولی بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد که نفس راحتی کشیدم و شروع کرد با صدای بلند به حرف زدن:
_ خوب گوش کنید امشب خاندان جئون قراره بیاند تمام کارهایی که باید شما ندیمه ها انجام بدید رو به اجوما گفتم کسی از دستوارت چشم پوشی کنه بدجور تنبیه میشه فهمیدید( آخرش با داد گفت)
ندیمه ها: چشم
_ گمشید سر کاراتون
_ تو وایسا
× هیمن که خواستم برم سراغ کارام صدای ارباب بلند شد ولی به خودم احتمال دادم ندیمه دیگه ای رو صدا زده به راهم ادامه دادم همین که یک قدم برداشتم عربده ای کشید که خونه لرزید برگشتم که با صورت قرمز و عصبیش مواجه شدم یک لحظه گفتم دیگه نمی تونم نفس بکشم که به سمتم اومد و داد شروع کرد به حرف زدن
_ بدبخت بیچاره اشغال چطور جرعت میکنی .... ( دستشو میاره بالا که ات رو بزنه که )
× با داد داشت باهام حرف میزد که دستشو به حالت زدن بالا آورد سرجام تکون نخوردم چون میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته که صدایی شندیم
= هی کوک چیکار میکنی
_ به سلام بر آقای پارک
= جواب منو بده کوک
_ داشتم یک ندیمه بدبخت رو تنبیه میکردم باید از تو اجازه میگرفتم ( پوزخند )
= کوک تمومش کن این دفعه رو ببخش
_ هی خانم کوچولو نجات پیدا کردی دفعه دیگه خبری از این نیست گمشو برو سر کارات
× وقتی ارباب ازم دور شدم نفسی تازه کشیدم وای نفسم... اون جیمین بود که نجاتم داد کسی که عاشقشم من اونو خیلی دوست دارم از وقتی تو این عمارت بودم عاشقش بودم سریع سرمو برگردوندم ولی جیمین درحال رفتن بود و پشتش بهم بود ای به خوشکی شانس ولی چقدر از پشتم جذابه بلخره یک موقعیتی پیدا میکنم تا باهاش حرف بزنم با ذوق به سمت اجوما رفتم و کارمو گفتم ۱۲ تا کار باید انجام میدادم ولی برای دیدن دوباره جیمین ذوق داشتم پس همه کارمو تند تند انجام میدادم
ویو ۷ شب :
× آخيش تموم شد آخ کمرم مردم
اجوما: همه چیز عالی شده خوبه همه به صف وایستید قراره ارباب بیاد
× وقتی گفت ارباب خوشحال شدم چون حتما جیمین هم باهاشه با ذوق نگاه به در میکردم که ارباب جئون وارد شد ولی خودش تنها بود اون نیومد یعنی اییییی خداااا
_ خوب گوش کنید تمام شماها وارد انباری میشید و کسی حق نداره بیاد بیرون فهمیدید کسی بياد بیرون از اون تو میکشمش گمشید .
× آخ یعنی چه این همه با زحمت بکشیم که بعدش بریم داخل انباری دارم براشون .....
ادامه دارد 🌃
حمایت یادتون نره تنکیو بای بای🎖🌃
شرط ها:
۴۵ لایک
۳۲ کامنت
۱۳ بازنشر
۸فالو
× نگاهی به چشمای جنی کردم که داشت به بالا سرم نگاه میکرد برگشتم که با ارباب مواجه شدم بدنم لرزید راستش اصلا انتظارشو نداشتم داشت با خشم و عصبانیت نگام میکرد ولی بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد که نفس راحتی کشیدم و شروع کرد با صدای بلند به حرف زدن:
_ خوب گوش کنید امشب خاندان جئون قراره بیاند تمام کارهایی که باید شما ندیمه ها انجام بدید رو به اجوما گفتم کسی از دستوارت چشم پوشی کنه بدجور تنبیه میشه فهمیدید( آخرش با داد گفت)
ندیمه ها: چشم
_ گمشید سر کاراتون
_ تو وایسا
× هیمن که خواستم برم سراغ کارام صدای ارباب بلند شد ولی به خودم احتمال دادم ندیمه دیگه ای رو صدا زده به راهم ادامه دادم همین که یک قدم برداشتم عربده ای کشید که خونه لرزید برگشتم که با صورت قرمز و عصبیش مواجه شدم یک لحظه گفتم دیگه نمی تونم نفس بکشم که به سمتم اومد و داد شروع کرد به حرف زدن
_ بدبخت بیچاره اشغال چطور جرعت میکنی .... ( دستشو میاره بالا که ات رو بزنه که )
× با داد داشت باهام حرف میزد که دستشو به حالت زدن بالا آورد سرجام تکون نخوردم چون میدونستم قراره چه اتفاقی بیفته که صدایی شندیم
= هی کوک چیکار میکنی
_ به سلام بر آقای پارک
= جواب منو بده کوک
_ داشتم یک ندیمه بدبخت رو تنبیه میکردم باید از تو اجازه میگرفتم ( پوزخند )
= کوک تمومش کن این دفعه رو ببخش
_ هی خانم کوچولو نجات پیدا کردی دفعه دیگه خبری از این نیست گمشو برو سر کارات
× وقتی ارباب ازم دور شدم نفسی تازه کشیدم وای نفسم... اون جیمین بود که نجاتم داد کسی که عاشقشم من اونو خیلی دوست دارم از وقتی تو این عمارت بودم عاشقش بودم سریع سرمو برگردوندم ولی جیمین درحال رفتن بود و پشتش بهم بود ای به خوشکی شانس ولی چقدر از پشتم جذابه بلخره یک موقعیتی پیدا میکنم تا باهاش حرف بزنم با ذوق به سمت اجوما رفتم و کارمو گفتم ۱۲ تا کار باید انجام میدادم ولی برای دیدن دوباره جیمین ذوق داشتم پس همه کارمو تند تند انجام میدادم
ویو ۷ شب :
× آخيش تموم شد آخ کمرم مردم
اجوما: همه چیز عالی شده خوبه همه به صف وایستید قراره ارباب بیاد
× وقتی گفت ارباب خوشحال شدم چون حتما جیمین هم باهاشه با ذوق نگاه به در میکردم که ارباب جئون وارد شد ولی خودش تنها بود اون نیومد یعنی اییییی خداااا
_ خوب گوش کنید تمام شماها وارد انباری میشید و کسی حق نداره بیاد بیرون فهمیدید کسی بياد بیرون از اون تو میکشمش گمشید .
× آخ یعنی چه این همه با زحمت بکشیم که بعدش بریم داخل انباری دارم براشون .....
ادامه دارد 🌃
حمایت یادتون نره تنکیو بای بای🎖🌃
شرط ها:
۴۵ لایک
۳۲ کامنت
۱۳ بازنشر
۸فالو
- ۲۲.۶k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط