تنگِ غروب که می شود
عجیب دلم مظلوم و بی کس تر می شود
بد میسوزد در هوای بی کسی
شب که می آید
غریب به کنجی می نشینم
و آرام فرو می ریزم در بی هم نفسی
دلتنگی و غریبی
هردو با هم چنگ میزنند بر گلویم
نفسم بند می آید
انگار که جانم به لب رسیده
گویی میان قبری نشسته ام
منتظر تا عزیزی
خاک بریزد بر پیکرم

چه بد است دلتنگی
و چه بد تر غریبی
#دلنوشته
#سپیده_ش
دیدگاه ها (۰)

سردی رنج بودسوزاند استخوانمان راو من چه غریب سوختمبه سان هیز...

رویا سفری ست با تو تا انتهای خیالخیالی قشنگ که هیچ گاهنه من ...

پنجره ها را که باز کردمسرد بودتنم لرزیداز این کوچه ی لخت و ع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط