سردی رنج بود

سوزاند استخوانمان را
و من چه غریب سوختم
به سان هیزمی که گرم کرد آدمی را
اما خاکستر که شد از یاد رفت
سوختم در تنهایی عشق
که شب را به انتظار نشسته
کنار پنجره ای
که رو به کوچه دلتنگی باز است
سوختم از بی مهری آسمانی
که پاییزش باران ندارد
پاییز نیست و
پاییز دارد می رود


#سپیده_ش
دیدگاه ها (۰)

رویا سفری ست با تو تا انتهای خیالخیالی قشنگ که هیچ گاهنه من ...

#بارون_ببار😔می‌خواهم فریاد بزنم. هیچ‌کس به حرف من نزدیک نیست...

تنگِ غروب که می شودعجیب دلم مظلوم و بی کس تر می شودبد میسوزد...

# اسیر _ ارباب PART _ 2 لئونارد: از حموم اومدم بیرون و سمت ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط