رمان پادشاه زندگیم

پارت ۳۰

دیانا، از خواب بیدار شدم ساعت ۱۱ بود رفتم صبحانه آماده کردم گذاشتم تو سینی بردم بالا تو اتاق ارسلان ارسلان

ارسلان، هوم

دیانا، یه لقمه گرفتم و گرفتم جلو دهنش بخور

ارسلان، لقمه رو خوردم و از جام بلند شدم نشستم رو به روی دیانا

دیانا، هی دیشب عجب شبی بود

ارسلان، دوست داری دوباره تو بالکن بخوابی

دیانا، چرا که نه

ارسلان،هر شب تو بالکن میخوابی من رو تخت،،خنده،،

دیانا، باشه آقا ارسلان ایم دست مزد منه دیشب که رو پام خوابی تا صبح الانم برات صبحانه اوردم دستت درد نکنه بشکنه این دست که نمک نداره بشکنه

ارسلان، عزیزم آروم چرا اینجوری میکنی من یه چیزی گفتم غلط کردم

دیانا، آدم بعصی از حرف های حقیقتو تو این جور جاها میشنوه

ارسلان، من مگه چی گفتم

دیانا، هیچی گفتی تو برو به درک اصلا من برات ارزش ندارم

ارسلان، چرا نداری

دیانا، سینی رو گذاشتم اون ور پتو رو کشیدم رو سرم الکی صدای گریه درآوردم

ارسلان، نوچ عجب گیری کردم
دیدگاه ها (۲)

رمان پادشاه زندگیم پارت ۳۱دیانا، خواست پتو رو از روم بکشه که...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۳۲ارسلان، دیانا برات کلی خوراکی میخر...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۲۹ارسلان، کنارش دراز کشیدم بوسه ای ر...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۲۸دیانا، آخه چرا باید از پیش تمام ...

رمان لجبازی پارت: 28

رمان بغلی من پارت ۸۰.... چند ساعت بعد ....دیانا: چشامو باز ک...

رمان بغلی من پارت های ۸۹و۹۰و۹۱دیانا: دیگه از بیدار موندن ها ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط