p
p37
خورشید درست وسط آسمون ایستاده بود.
نه ملایم، نه خشن؛
همون نوری که همهچیز رو واضح نشون میده، حتی چیزایی که آدم دوست نداره ببینه.
ات با یه استایل راحت، تیشرت ساده و شلوار آزاد، به ماشینش تکیه داده بود.
قهوهی داغ توی دستش بخار میکرد.
نگاهش اما روی کامیونی بود که داشتن وسایل خونه رو یکییکی میبلعید.
هر جعبهای که میرفت بالا،
یه تیکه از اون خونه کنده میشد.
نه غمگین بود،
نه هیجانزده.
فقط… پذیرفته بود.
در ورودی صدا داد.
بلا از پلهها اومد پایین؛
موهاش شلخته، عینک آفتابی نصفهنیمه روی صورتش.
بدون حرف رفت سمت ات.
ات قهوهی دومی رو که از اول توی دستش نگه داشته بود، داد بهش.
بلا یه قلپ بزرگ خورد.
چشمهاشو بست.
*اخیــــــــــــــــیش…
جیگرم حال اومد.
ات یه تکخندهی کوتاه کرد.
نه از ته دل،
ولی واقعی.
بلا برگشت سمتش، تکیه داد کنار ماشین.
*میرا…
چرا دقیقاً وسط شهر همچین خونهی گرونی گرفتی؟
مگه نمیگفتی میخوای یه مدت از آدما دور باشی؟
ات نگاهش رو از کامیون گرفت،
یه لحظه به خیابون،
بعد به آسمون.
+درسته.
ولی به نظرم…
این قایمشدن دیگه بسه.
بلا ابروهاشو بالا برد.
*مطمئنی؟
ات بدون مکث:
+اوهوم.
همون موقع گوشی توی دستش لرزید.
اسم «اجوما» روی صفحه افتاده بود.
لبخند ات، ناخودآگاه نرم شد. +اجومای منننن… سلام.
صدای زن از اون طرف خط گرم و پرهیجان بود: *ایگو میرا، دختر شیرینم…
کجا ناپدید شدی هان؟
ات خندید، نگاهش دوباره رفت سمت کامیون. +این روزا درگیر اسبابکشیم.
حتی الان دارم به کامیون اثاثکشی نگاه میکنم.
*چی؟یهویی؟ چرا؟
ات نگاه کوتاهی به صاحبخونه انداخت که یه گوشه ایستاده بود؛
دستهاش قفل،
نگاهش پایین،
انگار میترسید چشم تو چشم ات بشه.
+هیچی…
قراردادمون تموم شده بود،
منم تمدید نکردم.میخواستم وسط شهر خونه بگیرم.
*پس من همین الان راه میافتم بیام!
ات سریع:
+نه نه نه،کمرت درد میکنه، میخوای بیای اینجا چیکار؟
*ولی..
+اصرار نکن، قبول نمیکنم.
مکثی کوتاه.
*ایگو… از دست تو، باشه، هر وقت جابهجا شدین، خبر بده بیام ببینمت.
+چشممممم.
*برو به کارت برس.
مواظب باش آسیبی نبینی.
به بلا هم سلام برسون.
+چشم، فعلاً اجوما.
تماس قطع شد.
بلا با لبخند نگاهش کرد.
*اجوما بود؟
+اوهوم.
*هی… دلم براش تنگ شده.
+گفته جابهجا شدیم، میاد دیدنمون.
*بهبه.
صدای قدمهای آشنا اومد.
آقای پِک از پلهها پایین اومد،
صاف و مرتب،
بیحرف اضافه.
جلو ات ایستاد.
*همهی وسایل بارگیری شد.
میتونیم حرکت کنیم سمت خونهی جدید.
+باشه.
تو جلو برو، راهو نشونشون بده.
ما یه کم دیگه میایم.
*چشم.
آقای پِک رفت سمت ماشینش.
کامیون هم پشت سرش راه افتاد.
ات برگشت داخل خونه.
خونه خالی بود.
صدای قدمهاش توی فضا میپیچید.
اینجا…
همون جایی بود که بعد از ترک فرانسه،
دو ماه کامل خودش رو توش حبس کرده بود.
پناهگاهش.
نه خاطرهی خوب داشت،
نه بد.
فقط جایی بود که زنده موند.
یه نگاه آخر انداخت.
نه حسرت،
نه وابستگی.
ات و بلا اومدن بیرون.
کلید رو دادن دست صاحبخونه.
ات با همون آرامش همیشگی گفت: +خوشحالم دو سال مستأجرتون بودم.
برای عروسی دخترتون، کادوشو توی خونه جا گذاشتم.
حتماً بهش بگین آرزوی خوشبختی براش دارم.
پیرمرد هول شد.
*چ… چشم.
ممنون… واقعاً ممنون.
به امید دیدار.
ات و بلا تعظیم کوتاهی کردن و برگشتن.
هر کدوم سمت ماشین خودشون رفتن،
در حالی که داشتن به ریش سفید صاحب خونه میخندیدن.
پیرمرد سالها مستأجرای خارجیش رو اذیت کرده بود.
فکر میکرد این دوتا رو هم میتونه.
ولی این دو کاری کرده بودن که پیر مرد پیر تنها کاری که ازش برمیاومد این بود که
سرش پایین بمونه
و نگاهش جرأت بالا اومدن نداشته باشه.
خورشید درست وسط آسمون ایستاده بود.
نه ملایم، نه خشن؛
همون نوری که همهچیز رو واضح نشون میده، حتی چیزایی که آدم دوست نداره ببینه.
ات با یه استایل راحت، تیشرت ساده و شلوار آزاد، به ماشینش تکیه داده بود.
قهوهی داغ توی دستش بخار میکرد.
نگاهش اما روی کامیونی بود که داشتن وسایل خونه رو یکییکی میبلعید.
هر جعبهای که میرفت بالا،
یه تیکه از اون خونه کنده میشد.
نه غمگین بود،
نه هیجانزده.
فقط… پذیرفته بود.
در ورودی صدا داد.
بلا از پلهها اومد پایین؛
موهاش شلخته، عینک آفتابی نصفهنیمه روی صورتش.
بدون حرف رفت سمت ات.
ات قهوهی دومی رو که از اول توی دستش نگه داشته بود، داد بهش.
بلا یه قلپ بزرگ خورد.
چشمهاشو بست.
*اخیــــــــــــــــیش…
جیگرم حال اومد.
ات یه تکخندهی کوتاه کرد.
نه از ته دل،
ولی واقعی.
بلا برگشت سمتش، تکیه داد کنار ماشین.
*میرا…
چرا دقیقاً وسط شهر همچین خونهی گرونی گرفتی؟
مگه نمیگفتی میخوای یه مدت از آدما دور باشی؟
ات نگاهش رو از کامیون گرفت،
یه لحظه به خیابون،
بعد به آسمون.
+درسته.
ولی به نظرم…
این قایمشدن دیگه بسه.
بلا ابروهاشو بالا برد.
*مطمئنی؟
ات بدون مکث:
+اوهوم.
همون موقع گوشی توی دستش لرزید.
اسم «اجوما» روی صفحه افتاده بود.
لبخند ات، ناخودآگاه نرم شد. +اجومای منننن… سلام.
صدای زن از اون طرف خط گرم و پرهیجان بود: *ایگو میرا، دختر شیرینم…
کجا ناپدید شدی هان؟
ات خندید، نگاهش دوباره رفت سمت کامیون. +این روزا درگیر اسبابکشیم.
حتی الان دارم به کامیون اثاثکشی نگاه میکنم.
*چی؟یهویی؟ چرا؟
ات نگاه کوتاهی به صاحبخونه انداخت که یه گوشه ایستاده بود؛
دستهاش قفل،
نگاهش پایین،
انگار میترسید چشم تو چشم ات بشه.
+هیچی…
قراردادمون تموم شده بود،
منم تمدید نکردم.میخواستم وسط شهر خونه بگیرم.
*پس من همین الان راه میافتم بیام!
ات سریع:
+نه نه نه،کمرت درد میکنه، میخوای بیای اینجا چیکار؟
*ولی..
+اصرار نکن، قبول نمیکنم.
مکثی کوتاه.
*ایگو… از دست تو، باشه، هر وقت جابهجا شدین، خبر بده بیام ببینمت.
+چشممممم.
*برو به کارت برس.
مواظب باش آسیبی نبینی.
به بلا هم سلام برسون.
+چشم، فعلاً اجوما.
تماس قطع شد.
بلا با لبخند نگاهش کرد.
*اجوما بود؟
+اوهوم.
*هی… دلم براش تنگ شده.
+گفته جابهجا شدیم، میاد دیدنمون.
*بهبه.
صدای قدمهای آشنا اومد.
آقای پِک از پلهها پایین اومد،
صاف و مرتب،
بیحرف اضافه.
جلو ات ایستاد.
*همهی وسایل بارگیری شد.
میتونیم حرکت کنیم سمت خونهی جدید.
+باشه.
تو جلو برو، راهو نشونشون بده.
ما یه کم دیگه میایم.
*چشم.
آقای پِک رفت سمت ماشینش.
کامیون هم پشت سرش راه افتاد.
ات برگشت داخل خونه.
خونه خالی بود.
صدای قدمهاش توی فضا میپیچید.
اینجا…
همون جایی بود که بعد از ترک فرانسه،
دو ماه کامل خودش رو توش حبس کرده بود.
پناهگاهش.
نه خاطرهی خوب داشت،
نه بد.
فقط جایی بود که زنده موند.
یه نگاه آخر انداخت.
نه حسرت،
نه وابستگی.
ات و بلا اومدن بیرون.
کلید رو دادن دست صاحبخونه.
ات با همون آرامش همیشگی گفت: +خوشحالم دو سال مستأجرتون بودم.
برای عروسی دخترتون، کادوشو توی خونه جا گذاشتم.
حتماً بهش بگین آرزوی خوشبختی براش دارم.
پیرمرد هول شد.
*چ… چشم.
ممنون… واقعاً ممنون.
به امید دیدار.
ات و بلا تعظیم کوتاهی کردن و برگشتن.
هر کدوم سمت ماشین خودشون رفتن،
در حالی که داشتن به ریش سفید صاحب خونه میخندیدن.
پیرمرد سالها مستأجرای خارجیش رو اذیت کرده بود.
فکر میکرد این دوتا رو هم میتونه.
ولی این دو کاری کرده بودن که پیر مرد پیر تنها کاری که ازش برمیاومد این بود که
سرش پایین بمونه
و نگاهش جرأت بالا اومدن نداشته باشه.
- ۳۳۹
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط