p

p35
ات روی مبل لم داده بود.
نه خسته، نه آروم.
اون حالتِ معلقی که انگار بدن اینجاست ولی ذهنش چند متر عقب‌تر ایستاده.
نور عصر از لای پرده‌ها می‌ریخت روی دیوار.
خونه ساکت بود.
زیادی ساکت.
زنگ در به صدا در اومد.
ات حتی نپرید.
چند ثانیه صبر کرد، انگار بخواد مطمئن شه صدا واقعیه.
بعد آروم بلند شد.
در رو باز کرد.
پیرمرد صاحب‌خونه پشت در ایستاده بود.
کمی خمیده، دست‌هاش قفل شده جلوی شکمش.
لبخندی که بیشتر از ادب بود تا اطمینان.
ات نگاهش کرد.
نه بالا به پایین،
نه تهدیدآمیز،
نه کنجکاو.
نگاهی خنثی.
صاف.
بی‌منظور.
از اون نگاه‌ها که آدم نمی‌فهمه داره قضاوت می‌شه یا نادیده گرفته؛
و همین بلاتکلیفی، تنو می‌لرزونه، و استرسو میندازه به جون ادم.
+او… چی شما رو کشونده اینجا؟
صداش نه گرم بود نه سرد.
کنترل‌شده.
بی‌نوسان.
پیرمرد مکث کرد.
گلویش رو صاف کرد.
*راستش… می‌شه خونه رو تخلیه کنین؟
ات پلک نزد.
+به چه دلیلی؟
این بار نگاهش مستقیم‌تر شد.
ثابت.
پیرمرد ناخودآگاه وزنش رو جا‌به‌جا کرد.
*دخترم داره ازدواج می‌کنه. دامادم می‌خواد این خونه رو بخره…دوست دارن باهم اینجا زندگی کنن.
نفس کوتاهی کشید.
*خواهش می‌کنم… حتی خودم براتون دنبال خونه می‌گردم.
ات چیزی نگفت.
برگشت و چند قدم داخل خونه رفت.
نگاهش روی دیوارها سر خورد.
روی پنجره‌ای که همیشه بسته بود.
روی گوشه‌ای که هیچ‌وقت چیزی اونجا نذاشت.
بعد برگشت.
همون نگاه.
آرام، ولی سنگین.
لبخند زد.
کوچیک.
محترمانه.
+راستش… خودمونم از این خونه خسته شده بودیم.
پیرمرد جا خورد.
ات ادامه داد، بی‌وقفه:
+بهونه‌ی خوبیه واسه اسباب‌کشی.
نیازی نیست دنبال خونه بگردین، خودم حلش می‌کنم.
باهاتون تماس می‌گیرم.
قاطع.
بدون جا گذاشتن جای بحث.
پیرمرد نفس راحتی کشید.
چندبار سر تکون داد.
*ممنونم… واقعاً ممنون.
تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
در بسته شد.
ات چند ثانیه همون‌جا ایستاد.
بعد زیر لب، تقریباً بی‌صدا گفت:
+همینمون مونده بود.
گوشی رو برداشت.
اسم بلا روی صفحه افتاد.
*جونم؟
لحن ات عوض شد.
نه نرم،اما رها،
اون خشکیِ رسمی تو صداش نبود.
+برگشتنی چندتا جعبه بیار.
*ها؟ چرا؟
ات رفت سمت آشپزخونه،
در یخچال رو باز کرد.
+باید تخلیه کنیم. صاحب‌خونه می‌خواد بده به دامادش.
*تو قبول کردی؟
ات بطری آب رو برداشت، درشو باز کرد.
+آره.
بهونه‌ی خوبیه.
این‌جا از مرکز شهر دوره.
مکث.
+خودت که می‌بینی همیشه واسه کارامون دیر می‌کنیم.
بلا آه کشید.
*هوفف… اوکی.
برگشتنی جعبه میارم.
امروز خونه‌ای؟
ات جرعه‌ای آب خورد.
+آره.
من شروع می‌کنم جمع‌کردن.
تو هم بیا…
لبخند محوی نشست گوشه‌ی لبش.
+دیر نکنی که پارت می‌کنم.
*باشه وحشی.
تماس قطع شد.
ات گوشی رو گذاشت کنار.
چند ثانیه به دوباره برداشتش و با منشیش تماس گرفت، بعد دوباره جدی شد.
+برام ی خونه پیدا کن تو ایتی‌وون، سه‌خوابه،خوشگل.
مکث کوتاه.
+خیلی زود.
*چشم.
تماس تموم شد.
ات آستین‌هاشو بالا زد.
رفت سمت کابینت‌ها.
در اول باز شد.
بعدی.
بعدی.
بی‌دردسر.
بی‌احساس.
زندگی‌ش همیشه همین‌طور جمع می‌شد.
سریع.
تمیز.
بی‌سر و صدا.
انگار از همون اول یاد گرفته بود
هیچ‌جا،
هیچ‌چیز،
نباید زیادی مالش بشه.
دیدگاه ها (۰)

p36ات توی صندلی عقب ماشین نشسته بود.سرش کمی به شیشه تکیه داش...

p34یک ساعت کامل بود که کوک بی‌هدف توی شهر می‌چرخید.نه مقصدی ...

p33پنج دقیقه مونده به یازده.ات پشت دستگاه قهوه‌ساز ایستاده ب...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟔ادامهات با صدای گرفته و نیمه...

پارت ۱۶۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط