p

p30
کوک توی ون نشسته بود.
شهر از پشت شیشه‌ها رد می‌شد، نور چراغ‌ها کش می‌اومد، ولی ذهنش یه جا گیر کرده بود.
گوشی لرزید، همون شماره‌ی همیشگی.
_می‌شنوم.
صدای مرد میانسال، خسته و محتاط، از اون طرف خط پیچید: *متأسفم… هیچ‌چیزی پیدا نکردم. نه اسم، نه شغل، نه گذشته. اگه توی سئوله، با یه هویت کاملاً جدیده.
کوک تماس رو قطع کرد.
انگشتش رو گذاشت روی شقیقه‌اش، چند ثانیه فشار داد.
بعد سرش رو تکیه داد به صندلی، چشم‌هاشو بست.
ده دقیقه بعد، جلوی ساختمانی بود مه مراسم افتتاحیه داشت.
در باز شد.
فلاش دوربین‌ها، صدای خبرنگارها، پاپاراتزی‌ها.
با سختی وارد شد و خودش رو رسوند به سالن اصلی.
جشن اصلی تموم شده بود.
صدای موسیقی می‌اومد.
خنده‌ها پخش بود.
همه خوشحال.
کوک کنار میزی وایساده بود با فوت کردن نفسش یقه‌ش رو شل کرد.
همین حرکت، توجه تهیونگ رو جلب کرد. نزدیکش شد.
🐯 خوبی؟ این چند روز اصلاً اوکی به نظر نمیای. چی شده؟
کوک نگاهش به لیوان توی دستش بود.
صداش آروم، اما خالی:
_ات رو دیدم. توی سئوله. ولی هرچی می‌گردم، پیداش نمی‌کنم. احتمالاً با یه هویت جدید داره اینجا زندگی می‌کنه.
تهیونگ چند ضربه‌ی آروم زد به پشتش.
🐯 پیداش کنی چی؟ اگه نخوادت چی؟
کوک مکث کرد.
_اون‌وقت… قلبمه که برای همیشه ولش می‌کنه. فعلاً فقط باید مطمئن شم… که منو می‌خواد یا نه.
تهیونگ سری تکون داد، لیوانشو به لیوان کوک زد.
چند دقیقه بعد، کوک رفت سمت سرویس بهداشتی.
داخل یکی از اتاقک‌ها بود که صدای دو نفر توجهش رو جلب کرد.
*میگن قرار بوده «می‌را» هم تو این مراسم باشه.
کوک اخم کرد.
«می‌را»… اسم آشنا بود.
*شایعه‌هاشو شنیدی؟ میگن خانوادش سیاسی بودن، کارای مافیایی می‌کردن. برا همینه تو یک سال شرکتشو رسونده به اوج. هیچ‌کس از گذشتش چیزی پیدا نمی‌کنه.
*بعضی وقتا که نگاهت می‌کنه مو به تنت سیخ میشه. حتی شنیدم تو مسابقه‌های زیرزمینی فرانسه مبارزه می‌کرده.
با همین حرف کوک با شدت در اتاقک رو باز کرد.
رفت سمتشون.
صدای جدی، سرد، ترسناک:
_درباره‌ی کی حرف می‌زنین؟
هر دو جا خوردن.
یکی‌شون گفت: *لی می‌ را. عجیبه… نمی‌شناسیش؟
کوک بدون یه کلمه‌ی دیگه برگشت.
با قدم‌های تند رفت سمت تراس.
گوشی رو درآورد.
نوشت: 르 미 라
نتایج بالا اومد.
عکس.
لبخند بزرگ.
همون چشم‌ها.
خودش بود.
همون لحظه—
فلش‌بک
دو سال پیش.
اولین و آخرین سفر یک‌روزه‌شون.
ات با لبخند پرسیده بود:
+اگه اسمتو عوض می‌کردی، چی می‌ذاشتی؟
_ تا حالا فکر نکرده بودم… تو چی؟
+من؟ دوست داشتم اسممو بذارم «می‌را».

پایان فلش‌بک
ات از همون اول، نشونه رو گذاشته بود.
اون‌قدر غیرمستقیم که هیچ‌کس نمی‌تونست بفهمه.
کوک تکیه داد به نرده‌های تراس.
نفسش لرزید.
قطره‌ی اشکی از گونه‌ش جدا شد و افتاد پایین.
گوشی رو دوباره برداشت.
با همون شماره تماس گرفت.
_اسمش لی می‌راست. هرچی می‌تونی دربارش پیدا کن… و تا دو ساعت دیگه بیا بار همیشگی....
دیدگاه ها (۰)

p38ات توی صندلی عقب ماشین نشسته بود.کتش رو درنیاورده بود، فق...

p27سئول – کنار رود هان – ساعت ۱۱ شبهوا خنک بود.نسیم آب، بوی ...

p37خورشید درست وسط آسمون ایستاده بود.نه ملایم، نه خشن؛همون ن...

p36ات توی صندلی عقب ماشین نشسته بود.سرش کمی به شیشه تکیه داش...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟎ات روی تختش نشسته بود. گوشی ...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟗همون لحظه گوشی ات روی میز لر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط