p

p27
سئول – کنار رود هان – ساعت ۱۱ شب
هوا خنک بود.
نسیم آب، بوی شب، چراغ‌های خیابون…
کوک هدفون گذاشته بود و داشت آروم می‌دوید—چیزی بین خستگی و بی‌حوصلگی.
اما حسش تیز شد.
پشت سرش صدای قدم‌های هماهنگ می‌اومد.
خفه، نزدیک… انگار کسی عمداً فاصله رو کم می‌کرد.
فکرش سریع رفت سمت فن‌های تاکسیک.
گردنش داغ شد، قدم‌هاشو سریع‌تر کرد.
ولی طرف هنوز همون فاصله رو نگه داشته بود.
کوک نفسشو بیرون داد و زیر لب گفت:
_الان وقتش نیست…
داشت به زمین نگاه می‌کرد، فقط می‌دوید…
که یکهو—
صدایی بلند، واضح، زنانه:
(مواظب باش!!)
همه‌چی تو یک لحظه اتفاق افتاد.
دستایی از پشت محکم دور کمرش حلقه شد.
بدنش عقب کشیده شد.
ثانیه‌ای بعد چرخِ بزرگی از بالای شیب جاده سر خورد، با سرعت خورد به نرده‌های کنار رود.
صدای فلزش تو شب پیچید.
کوک هنوز تو شوک بود.
هوا تو سینه‌اش گیر کرده بود.
دستایی که گرفته بودنش آروم لرزیدن…
و بعد صدایی نزدیک گوشش، پایین‌تر، آرام‌تر:
(حالتون… خوبه؟ جناب؟)
کوک برگشت—
و دنیا برای یک لحظه ایستاد.
نور زرد چراغ خیابون مستقیم افتاد روی صورتش. خط موها. چشم‌ها. نفس کوتاه.
کوک انگار ضربه خورد.
تمام سلول‌های بدنش یخ زد.
لب‌هاش بی‌اختیار باز شد:
_…ات!!!؟؟؟
ات چشماش گرد شد.
انگار خودش هم باور نمی‌کرد.
ی قدم عقب رفت.
نفسش گرفت.
کوک سریع جلو رفت:
_خودتی؟… واقعاً خودتی؟
ات هنوز جواب نداده بود که برگشت سمت مردی که چرخ از دستش افتاده بود و داد زد:
+اجوشی! حواست کجا بود؟ می‌خواستی دوتامونو بکشی؟!
مرد با ترس، سریع تعظیم کرد:
*معذرت… معذرت… چیزیتون نشد؟
ات با عصبانیتِ کنترل‌شده گفت:
+خوبیم. برو فقط.
بعد برگشت سمت کوک.
چشم‌هاش جمع شد.
نفسش عمیق شد.
+می‌بینم سالمین… پس من می‌رم.

چند قدم رفت.
اما...
کوک از پشت دستشو گرفت.
نه محکم برای درد، محکم برای نترسیدن.
هارو چرخید—
و توی همون ثانیه، کوک کشیدش جلو.
بدنش خورد به سینه کوک.
کوک دستاشو دورش حلقه کرد.
جوری بغلش کرده بود که انگار دنیا بالاخره بهم رسیده.
انگار می‌ترسید چشم ببنده و ناپدید بشه.
لب‌های کوک نزدیک گردنش بود، صدایش لرز داشت:
_فکر می‌کردم مُردی… می‌فهمی؟ فکر می‌کردم مردی…
همه جارو گشتم… همه جا.
ات خشک وایساده بود.
نه جواب داد، نه تکون خورد.
فقط نفسش تندتر شد.
بعد یکهو...
چهره‌ش تغییر کرد.
همون چهره‌ای که کوک آخرین بار قبل یک سال دیده بود:
سرد. سنگی. بی‌حس.
با صدای آرام اما ترسناک:
+ولم کن.
کوک دستاشو شل نکرد.
فقط کمی فاصله گرفت، اما هنوز بازوهاش اطراف هارو بودن.
صورتشو آورد نزدیک:
_این همه مدت کجا بودی؟ چرا رفتی؟ چرا چیزی نگفتی؟
من همه جا رو گشتم… تو انگار بخار شدی رفتی هوا...
هارو بازوهاشو از دستش کشید بیرون.
چشماش برق نزد.
سایه‌ای از تهش بلند نشد.
هیچی.
+بهم دست نزن.و فقط برو!
کوک انگار صدای شکستن چیزی رو تو خودش شنید.
ولی عقب نرفت.
گفت:
_کجا برم…؟
وقتی تازه… تازه پیدات کردم؟
ات سرشو کمی کج کرد، اومد نزدیک‌تر.
فاصله‌شون شاید دو سانت بود.
نفس ات داغ نبود، سرد بود.
با صدایی که هر حرفش حکم چاقو داشت:
+اگه می‌خواستم کنارت باشم…
هیــچ‌وقت
خودمو ازت
گم‌وگور نمی‌کردم.
چشم زد.
کوک تکون نخورد.
فقط نگاهش شکست، بی‌صدا.
ات بدون ذره‌ای مکث چرخید.
قدم برداشت.
دور شد.
رفت.
کوک همون‌جا وایساد.
صدای رود هان بلندتر شد.
ولی هیچ‌چیزی…
هیچ‌چیزی جای صدای قدم‌های ات رو نمی‌گرفت.
دیدگاه ها (۰)

p38ات توی صندلی عقب ماشین نشسته بود.کتش رو درنیاورده بود، فق...

p30کوک توی ون نشسته بود.شهر از پشت شیشه‌ها رد می‌شد، نور چرا...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟎ات روی تختش نشسته بود. گوشی ...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

p19ات با قدم‌های تند و عصبی از کنار جمعیت جدا شد. هنوز نفسش ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط