دلتنگ اینم که بی دغدغه خویش را به دست کسی رها کنم و بگذا

دلتنگ اینم که بی دغدغه خویش را به دست کسی رها کنم و بُگذارم که او همه چیز را پیش ببرد ، دلتنگ دست هایی که دلم به انها گرم باشد و در زمانی که در شرف مرگ و سوگواری‌ام مرا در آغوش کِشَد و گرمای وجودم را به من بازگرداند ، دلتنگم برایِ اینکه به کسی تکیه کنم و بُگذارم با حرف هایِ فریبنده‌اش مرا رام و ارام کند ، دلتنگم برای اینکه چَشمانم را ببندم و در کنار کسی با خیالی آسوده به قدم زدن ادامه دهم ؛ دلتنگ اینم که کسی تا آواز قو به پایِ من بماند..
دلتنگم... در گذشته‌ای نه چندان دور خیال میکردم دلتنگی از برایِ داشته‌هایِ از دست رفته‌است اما حال ، باور دارم که آدمی میتواند دلتنگ چیز هایی باشد که هیچگاه نداشته است.
دیدگاه ها (۰)

و ناگهان جهانم به سکوتی بی‌پایان غرق شد ، همه چیز بی رنگ شد ...

{ از دستتون ناراحتم اصلا باهام حرف نزنین }

ردِ لب هایَت هنوز بر رویِ فنجانِ قهوه‌ام مانده ، و من نمیتوا...

پُک دیگری بر سیگارکِ نیمه سوزش زد ؛ غم هایَش به قدری سنگین ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط