معشوقه دشمن
P¹³
به کف زمین نگاه میکرد.آب از بین پاهاش رد میشد و به لوله کف حمام میرسید و بعد داخلش فرو میرفت.قطره قطره اب از روی مژه هاش پایین میچکید.آشفته دستی به موهاش کشید.انگار حوصله‌ی چیزی رو نداشت و خسته بود.بعد گرفتن یه دوش ابسرد از حمام بیرون اومد.لباسای راحتیشو پوشید و موهاشو خشک کرد.روی تخت خودشو پرت کرد.گوشی رو برداشت و یه دوری زد تا کاملا چشماش خسته شدن.گوشی رو،روی زنگ گذاشت و خوابید...
چشماشو آروم باز کرد.توی همون اتاقی بود که توی عمارت جئون بزرگ داشت.صدای جیغ و فریاد میومد.ترسیده و سریع از جاش بلند شد.خواست بره بیرون که تو راه خودشو تو آینه دید.لباس عروس پوشیده بود!گردنش جای کبودی داشت(دیگه خودتون میدونید چیو میگم)اومد نگاهی نزدیک تر بندازه که صدای داد اومد.صدای داد جونگ‌کوک بود که می‌گفت
-مگه بهت نگفتم دیگه اینجا نیا؟
دوباره رفت سمت در و بیرون رفت.صدا رو دنبال کرد که به حیاط عمارت می‌رفت.وفتی در اصلی رو باز کرد.یک دقیقه تمام به چشم هاش شک کرد.چیزی که میدید رو باور نمیکرد.جونگ‌کوک تفنگ طلایی رنگی روبه روی صورت پدر هیونا گرفته بود.
=هیونا... دخترم
+با..بابا؟
حس عجیبی داشت.معمولا وقتی به باباش نگاه میکرد جز بی تفاوتی و خشم چیزی درش نبود.اما این بار... انگار حتی نمی‌خواست حتی یه تار مو از باباش کم بشه.احساس دوست داشتن عجیبی نسبت بهش داشت.
بعد به نیم رخ جونگ‌کوک نگاه کرد.انگار احساسش نسبت به اونم فرق داشت!
دوسش داشت و نمی‌خواست از دستش بده.انگار سالهاست باهم بودن.به استایل جونگ‌کوک نگاه کرد.کت و شلوار مشکی،کروات مشکی،عطر تلخ و خنک،موهای شونه شده و مرتب و حلقه نقره ای توی انگشت دست چپ.تا چشمش به حلقه خورد،انگشتِ حلقه‌ی دست چپ خودشم سنگین شد.عجیب سنگین شد انگار کسی داشت انگشتش را میکشید.نگاهش برگشت سمت دستش.حلقه ای زنونه اما ست با جونگکوک دستش بود
+ای...اینجا چه خبره؟
+بابا .تو اینجا چیکار میکنی؟
=دخترم
+جونگ‌کوک...
-بله عزیزم؟
چی؟عزیزم؟چخبره؟مگه همین دیشب نبود که با سردی و خشم باهاش حرف میزد؟
+دا...داری چیکار میکنی؟
-اووو...عزیزم.بابات کاری کرد که سزاواره مرگه.
+منظورت چیه؟نکنه میخوای...
حرفش با صدای گلوله که از توی تفنگ طلایی رنگ جونگ‌کوک پرتاب شد،توی دهنش ماستید.الان چی شد؟
استشمام اکسیژن براش سخت شد.چشای قهوه‌ای رنگش برای لحظه‌ای همه چیز رو جز اون دو نفر تار دید.با این تفاوت که جونگ‌کوک ایستاده و باباش با نیروی گرانش زمین،روی چمن های منظم و خوش رنگ حیاط بزرگ عمارت جئون،افتاده بود.میخواست بدود سمت جسم در حال جون دادن پدرش! اما...اما پاهایش تکون نمیخوردن.انگار تا بالای رون پاهاش رو قندیل بسته بود.
+بابا(داد)
گریش گرفته بود.همینجور اشک می‌ریخت
+چه غلتی کردی عوضیییی(داد)
-عزیزم.خودت میدونی که شغلت دلیلی برای جدا شدنت ازم نمیشه.تو تا ابد مال منی
+چ...چی
هوا ابری شد که باعث شد نور مستقیم خورشید دیگه نتابه و هوا تاریک تر بشه.یهو مردی از پشت سر هیونا رو گرفت.چهره اش خیلی آشنا بود اما هر چی فکر کرد اسمش رو به یاد نمی‌آورد.
-دو هیون ببرش تو اتاق
دو هیون.دو هیون.اره.اسمشم خیلی اشنا بود.اما تا حالا تو زندگیش کسی رو به اسم دو هیون نشنیده بود.
یهو دستای دو هیون ازش جدا شدن چون کسی جلوش رو گرفته بود.همون کسی که جلوی دوهیون رو گرفته بود گفت
×هی اروم.ممکنه به قلبش آسیب ببینه
-تو دخالت نکن تهیونگ
×باشه اصن خودم میبرمش
+کجا
×تو...
-زندان جدیدت بیب
+چ..چی
یهو صدای داد دوهیون و تهیونگ بلند شد که اسم هیونا رو صدا میزدن چون زیر پاهای هیونا سیاه شد و اون چاله‌ی ممفی باغ،هیونا رو داخل خودش کشید که یهو...


آخ آخ
جا بدی تموم شد🫡😁
و این شرط داره
لایک:۲۰
کامنت:۱۰
ببینم چه میکنید
دیدگاه ها (۱۳)

معشوقه دشمنP¹⁴که یهو چشماش باز شد.نفس نقس میزد.عرق سرد باعث ...

معشوقه دشمن P¹⁵کیف کاراملی رنگش رو انداخت.موهای قهوه‌ای تیره...

معشوقه دشمنP¹²بعد بار کردن جعبه های بزرگ و چوبی توی صندوق ها...

معشوقه دشمنP¹¹به دسته مبل لم داده بود و با صدای بلند می‌خندی...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔𝟖در جعبه رو بستم و از اتاق کارم خارج شدم فک کن...

《مدرسه رویایی》

قلب یخیپارت ۱۵از زبان ا/ت:باهم حرف زدیم و فهمیدم پیام ها درو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط