معشوقه دشمن
P¹⁴
که یهو چشماش باز شد.نفس نقس میزد.عرق سرد باعث چسبیده شدن چتری های بلندش روی پیشونیش شده بود.دست و پاهاش یخ زده بودن.قلبش بیشتر از حد معمول تند میزد.مفهومش رو نمیدونست.بعد چندین وقت خواب دیده بود.همه جور سوالی تو ذهنش رد میشد
یعنی چی مراقب قلبم باشه؟
چرا جونگ‌کوک بابامو کشت؟
چرا گردنم کبود بود؟
چرا بابامو دوست داشتم؟
و هزاران چرا دیگه که ربط به هر دقیقه خواب هیونا بود.ساعت ۵ و نیم صبح بود پس دیگه نخوابید و بلند شد کاراشو کرد
...
دو سه روزی گذشت.معمولا هیونا،یا تو دفترش با کسی که برای شراکت یا فروش محموله ای جلسه داشت یا کلا کاری نداشت.میدونست هر چند روز یکبار باید برای گرفتن اسلحه پیش همون مردی میرفت که اخلاق و شخصیت و انرژی اش رو دوست داشت اما تاریخش مشخص نبود چون معلوم نیست چه وقتی به سلاح نیاز پیدا میشه.
تو دفترش بود و یه سری قرار داد هارو چک میکرد.در زده شد و مثل دفعه های قبلی که بدون اجازه ورود به داخل میومد(اوییییی... منحرف نباشیدددد)
در باز شد و قامت بزرگ و استوار جونگ‌کوک نمایان شد‌.به احترامش بلند شد
+سلام.صبحتون بخیر
-سلام.
روی یکی از مبل های دفتر هیونا نشست و لم داد
-خب.چخبر از مدارک؟
+همشون تموم شدن فقط به امضای شما نیازه
-آها.امشب به همون ساعت یعنی ساعت 8 شب باید بری اسلحه هارو بگیری.
+از همون
-اره
+اوهوم
دیدگاه ها (۲)

معشوقه دشمن P¹⁵کیف کاراملی رنگش رو انداخت.موهای قهوه‌ای تیره...

معشوقه دشمنP¹⁶جعبه هارو یکی یکی توی صندوق ها گذاشتن.همه اماد...

معشوقه دشمن P¹³به کف زمین نگاه میکرد.آب از بین پاهاش رد میشد...

معشوقه دشمنP¹²بعد بار کردن جعبه های بزرگ و چوبی توی صندوق ها...

قلب یخیپارت ۱۰از زبان ا/ت:غذامون تموم شد منم میخواستم برم دس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط