معشوقه دشمن
P¹²
بعد بار کردن جعبه های بزرگ و چوبی توی صندوق های بزرگ ماشین هایی که همراهشون بود،راه افتادن.توی ماشین نشستن.بهش گفته بودن سعی کنه با جونگکوک ارتباط بگیره با اینکه روابط اجتماعی بالایی نداشت.اینم یکی از دلایلی بود که از باباش متنفر بود.کارایی بهش میگفت که براش سمت بود و حتی گاهی کلا از دستش خارج بود و همین مسائل باعث دعوا میشد!
با توجه به مکالمات خودش و روان شناسی که یواشکی میرفت و ازش درباره ارتباط برقرار کردن پرسیده بود،باید همینجور با سوال ها،جملات و یا حتی کلمات ساده یه بحث باز میکرد تا بتونه با طرف صحبت کنه.تمام جرعتشو جمع کرد و اولین سوالی که به ذهنش رسید رو پرسید.
+مثل اینکه رابطهی شما و اقای جانگ خیلی صمیمی بود
-اره.ولی بازم یه مافیاست.مواظب باش که میخوای بیای ازش محموله هارو تحویل بگیری.خیلی ها رو میشناسم که گولت میزنن و بعد سرت کلاه میزارن
+بهش نمیاد!
+[آخخخ نباید میگفتم.نباید باهاش مخالفت کنم]
+چیز یعنی اره خب ممکنه که یه روزی واقعا ایجاد مشکل کنه
-اره
برخلاف هوسوک که از صحبت و لحنش انرژی کسب میکرد و دلش میخواست همش باهاش حرف بزنه تا انرژی و شادابی زیادی بگیره،از صحبت با جونگکوک و لحن سردش بدش میومد.براش سوال بود که چجوری باید باهاش ارتباط بگیره درحالی که اصلا نمیشه باهاش حرف زد.انگار حتی زمان صحبت باهاش استرس میگرفت تا مبادا حرفی بزنه که به مظاقِش خوش نیاد(فعک نکنم مظاق رو درست نوشتم)
بعد گفتن " آره " که اونم سرد و زننده گفت،دیگه حرفی بینشون رد نشد
+[خدا لعنتت کنه(باباش)من با این عوضی خشکیده چجوری ارتباط بگیرم هااااا؟]
دوباره راهی که رفتن رو برگشتن.وقتی به عمارت رسید ساعت ۹:۵۷ بود.قبل رفتن تو اتاقاشون پرسید
+با من دیگه کاری ندارید؟
-نه.ده و نیم برا شام بیا سالن سمت چپ
+من شام نمیخورم.شبتون بخیر
-آها...شب بخیر
سرشو انداخت پایین و تا ورود به اتاقش و بستن و قفل کردن در،بالا نیوورد.مستقیم رفت تو حمام و اب رو باز کرد تا گرم بشه.لباساشو رو تخت انداخت و در حمام رو هم بست و رفت زیر دوش...
P¹²
بعد بار کردن جعبه های بزرگ و چوبی توی صندوق های بزرگ ماشین هایی که همراهشون بود،راه افتادن.توی ماشین نشستن.بهش گفته بودن سعی کنه با جونگکوک ارتباط بگیره با اینکه روابط اجتماعی بالایی نداشت.اینم یکی از دلایلی بود که از باباش متنفر بود.کارایی بهش میگفت که براش سمت بود و حتی گاهی کلا از دستش خارج بود و همین مسائل باعث دعوا میشد!
با توجه به مکالمات خودش و روان شناسی که یواشکی میرفت و ازش درباره ارتباط برقرار کردن پرسیده بود،باید همینجور با سوال ها،جملات و یا حتی کلمات ساده یه بحث باز میکرد تا بتونه با طرف صحبت کنه.تمام جرعتشو جمع کرد و اولین سوالی که به ذهنش رسید رو پرسید.
+مثل اینکه رابطهی شما و اقای جانگ خیلی صمیمی بود
-اره.ولی بازم یه مافیاست.مواظب باش که میخوای بیای ازش محموله هارو تحویل بگیری.خیلی ها رو میشناسم که گولت میزنن و بعد سرت کلاه میزارن
+بهش نمیاد!
+[آخخخ نباید میگفتم.نباید باهاش مخالفت کنم]
+چیز یعنی اره خب ممکنه که یه روزی واقعا ایجاد مشکل کنه
-اره
برخلاف هوسوک که از صحبت و لحنش انرژی کسب میکرد و دلش میخواست همش باهاش حرف بزنه تا انرژی و شادابی زیادی بگیره،از صحبت با جونگکوک و لحن سردش بدش میومد.براش سوال بود که چجوری باید باهاش ارتباط بگیره درحالی که اصلا نمیشه باهاش حرف زد.انگار حتی زمان صحبت باهاش استرس میگرفت تا مبادا حرفی بزنه که به مظاقِش خوش نیاد(فعک نکنم مظاق رو درست نوشتم)
بعد گفتن " آره " که اونم سرد و زننده گفت،دیگه حرفی بینشون رد نشد
+[خدا لعنتت کنه(باباش)من با این عوضی خشکیده چجوری ارتباط بگیرم هااااا؟]
دوباره راهی که رفتن رو برگشتن.وقتی به عمارت رسید ساعت ۹:۵۷ بود.قبل رفتن تو اتاقاشون پرسید
+با من دیگه کاری ندارید؟
-نه.ده و نیم برا شام بیا سالن سمت چپ
+من شام نمیخورم.شبتون بخیر
-آها...شب بخیر
سرشو انداخت پایین و تا ورود به اتاقش و بستن و قفل کردن در،بالا نیوورد.مستقیم رفت تو حمام و اب رو باز کرد تا گرم بشه.لباساشو رو تخت انداخت و در حمام رو هم بست و رفت زیر دوش...
- ۳.۷k
- ۰۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط