Wrong Love
Wrong Love💕
Part6
تهیونگ: هعی نیم وجبی...هواست به کلاس باشه...
ماریا: حواسم هست...
تهیونگ: ولی چیز هایی که روی میزته نشون نمیده که به درس گوش بدی...بیشتر داری روی انتقام گرفتن از جونگی تمرکز میکنی...مشخصه..
ما یا که انگار دست و پاشو گم کرده باشه ادامه داد..
ماریا: خوب...خوب که چی؟...من باید تلافی کنم...وقتی یه نفر کاری رو برات انجام میده تو جبران میکنی...پس منم میخوام جبران کنم...
تهیونگ:ماریا...
ماریا: من این کارو میکنم...
تهیونگ:خیلی خوب باشه...به شیطنت ها و تخسی هات ادامه بده...ولی دفعه بعد دیگه خودم رو دخالت نمیدم...
ماریا:نده...خودم به تنهایی از پسشون بر میام...
تهیونگ:نمیتونی ولی باشه...
ماریا دوباره سرش رو روی نقشه ها و بقیه کار ها برد و به ادامه نقشش ادامه داد...
...
همه نقشه های جونگی میگرفت...ولی ماریا هیچ وقت نتونست نقشه هاشو عملی کنه...
طبق معمول داشت از مدرسه برمیگشت که تصمیم گرفت میانبر بزنه ولی ناگهان یکی کشیدش توی کوچه و شروع کردن به زدنش..تعدادشون زیاد..بود...شاید سه یا چهار نفر بودن...که محکم میزدنش...و هرچی دختر جیغ میزد و کمک میخواست خبری نبود...انقدر زدنش تا بیهوش شد...جسم نیمه جونش رو همونجا توی کوچه در حالی که کلی خون زیرش بود رها کردن...
...
چشماش رو آروم باز کرد...
تهیونگ: ماریا..ماریا..صدامو میشنوی؟...حالت خوبه؟...
ماریا در حالی که ضعیف و آروم چشم هاشو باز میکرد به مرد رو به رو خیره شد...
تهیونگ: میتونی صدامو بشنوی؟...منو میبینی؟
ماریا ضعیف سر تکون داد...
پسر نفس راحتی کشید...و روی صندلی کنار افتاد..دست ماریا رو گرفت..
تهیونگ: میدونی چقدر ترسیدم؟...
ماریا چیزی نگفت.. فقط به پسر روبه رو خیره بود...
...
ادامه دارد...
...
بچه ها شرایط رو برسونید...
۲۵ لایک
۲۵ کامنت
۴ فالور یعنی ۶۵۸ نفر
Part6
تهیونگ: هعی نیم وجبی...هواست به کلاس باشه...
ماریا: حواسم هست...
تهیونگ: ولی چیز هایی که روی میزته نشون نمیده که به درس گوش بدی...بیشتر داری روی انتقام گرفتن از جونگی تمرکز میکنی...مشخصه..
ما یا که انگار دست و پاشو گم کرده باشه ادامه داد..
ماریا: خوب...خوب که چی؟...من باید تلافی کنم...وقتی یه نفر کاری رو برات انجام میده تو جبران میکنی...پس منم میخوام جبران کنم...
تهیونگ:ماریا...
ماریا: من این کارو میکنم...
تهیونگ:خیلی خوب باشه...به شیطنت ها و تخسی هات ادامه بده...ولی دفعه بعد دیگه خودم رو دخالت نمیدم...
ماریا:نده...خودم به تنهایی از پسشون بر میام...
تهیونگ:نمیتونی ولی باشه...
ماریا دوباره سرش رو روی نقشه ها و بقیه کار ها برد و به ادامه نقشش ادامه داد...
...
همه نقشه های جونگی میگرفت...ولی ماریا هیچ وقت نتونست نقشه هاشو عملی کنه...
طبق معمول داشت از مدرسه برمیگشت که تصمیم گرفت میانبر بزنه ولی ناگهان یکی کشیدش توی کوچه و شروع کردن به زدنش..تعدادشون زیاد..بود...شاید سه یا چهار نفر بودن...که محکم میزدنش...و هرچی دختر جیغ میزد و کمک میخواست خبری نبود...انقدر زدنش تا بیهوش شد...جسم نیمه جونش رو همونجا توی کوچه در حالی که کلی خون زیرش بود رها کردن...
...
چشماش رو آروم باز کرد...
تهیونگ: ماریا..ماریا..صدامو میشنوی؟...حالت خوبه؟...
ماریا در حالی که ضعیف و آروم چشم هاشو باز میکرد به مرد رو به رو خیره شد...
تهیونگ: میتونی صدامو بشنوی؟...منو میبینی؟
ماریا ضعیف سر تکون داد...
پسر نفس راحتی کشید...و روی صندلی کنار افتاد..دست ماریا رو گرفت..
تهیونگ: میدونی چقدر ترسیدم؟...
ماریا چیزی نگفت.. فقط به پسر روبه رو خیره بود...
...
ادامه دارد...
...
بچه ها شرایط رو برسونید...
۲۵ لایک
۲۵ کامنت
۴ فالور یعنی ۶۵۸ نفر
- ۴۹۳
- ۱۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط