گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر بینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
دیدگاه ها (۳۶)

یارب دلم دیوانه شد مفتون صاحبخانه شدامشب دل رسوای من دیوانه ...

همچو ما دیوانه دیوانگینیست در افسانه دیوانگی بهتر از خواب هز...

ما ترک سر بگفتیم تا دردسر نباشدغیر از خیال جانان در جان و سر...

چه آتش ها که بر جان است ما را بلای سختی و برگشته بختیاز آن ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط