هر شب در آینه با صدای زنان و مردان اندوهگین اطرافش از خود

هر شب در آینه با صدای زنان و مردان اندوهگین اطرافش از خودش می پرسید :

"چرا دیگه هیچی چندان خوشحالم نمی کنه؟

چرا حتی دیگه چیزی درست و حسابی غمگینم نمی کنه؟

چرا رمقی و شوقی برای معاشرت با هیچکس ندارم؟

کودک درونم کجای بازار شلوغ گم شد؟"


و بعد، پوست از تن می درید و برهنه به آغوش شب می خزید ، شب عزیز که به رنج ها آغشته بود، همیشه ...

سپس همان‌طور که میان ناکامی و سرخوشی معلق بود، سلامی گرم می کرد به تراوش پاییز از پنجره ها، و پیش از این که مرگ عزیز خواب چشمهایش را برباید ، بوسه ای از دور برای پریزاد غمگینی می فرستاد که در آن سوی شهر شعری از فروغ را می خواند: ای یار، ای یگانه ترین ، چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ...
دیدگاه ها (۶)

گفتم من شکسته‌ تر از آنم که بتوانم تو را از دست بدهم ‌... خن...

اینطوری شروع شد که داشت رد می‌شد، دیدم داره دلمو با خودش می‌...

خبرت کنم برویم آنجا که نگرانی مردمانش نه نازکی نان و کم رمقی...

زیبای دور‌‌ ممنوع، مساله این است که زمان بر تو حادث نمی شود،...

تا آخر عمرم به این آهنگ وفادار میمونم🛐🎼ویسگون نمیزاشت کاملشو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط