نشسته بودم منتظر بچه ها یکساعتی بود رفته بودند تمرین فک

نشسته بودم منتظر بچه ها. یکساعتی بود رفته بودند تمرین. فکرم هزارجا میرفت...
ظهر احمد شجاعی از درمانگاه که برگشت بهم گفت: ميگما...
منم در حین آماده کردن کیسه های خون گفتم: بوگوا...
ادامه داد: با یه بنده خدایی از نجف آباد حرف میزدم دیروز. گفتیم جعفری خوبی‌ش اینه هیچوقت عقایدش رو به بقیه تحمیل نمیکنه...
یه لبخند کوتاه زدم... با خودم گفتم من هیچ چیزی رو به کسی تحمیل نمیکنم...
حتی دوست داشتن رو...
به احمد نه، به حرفش فکر میکنم...
به اینکه این خوبیه؟ اینکه آدمای اطرافت اونقدر برات بی اهمیت باشند که هرکاری کنند و هر حرفی بزنند بگی حق با شماست؟
یکم که گذشت به این فکر کردم که موقع رانندگی بیشتر از اعتمادم به خودم، خیالم جمعه که خدا هست...
حواسش هست...
بعد یاد یارجان افتادم...
و با خدا گفتم: تو این دو سال بارها و بارها تمام اتفاقات ریز و درشت رو مرور کردم ببینم کجا نشونه فرستاده بودی و من ندیدم!
هیچ جا بهم نگفتی این راه تهش منجر میشه به دل شکسته و موهای سفید و خستگی و ناامیدی...
یه نشونه نفرستادی که بگی الهام! این راه راه تو نیست...
بعد به این فکر کردم که شاید اگه منم از اول تو زندگی سخت نمیگرفتم و هربار به یکی دل می‌بستم امروز اینقدر برام رنج همراه نداشت رفتن یارجان!
وسطای فکر کردن سر و صدای بچه ها منو مشغول می‌کرد...
عجب دنیای بی دغدغه ای دارند...
به تنها چیزی که فکر می‌کنند بازیه...
هیچوقت تو ذهنشون نمیاد که یه روزی می‌رسند به سن و سال من... که یه دلخوشی ساده، بدون بغض، بدون دلتنگی، بدون غم براشون بشه حسرت...
و بعد... کم کم سر و کله دوستام پیدا شد و رفتیم به سمت کافه... تا شاید کنارشون غم عمیق درونم کمتر بشه...
دیدگاه ها (۱۰)

حرفهای زیادی هست توی دلم...تا دلت بخواهد پُرم...راستش را بخو...

چگونه خوب شود جای زخم زانویم

تا حالا خودت خودت را دفن کرده است؟فراموشی، مرگ تدریجی است......

پیرمرد عاشق

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

این پست رو گذاشتم تا تجربه خودم رو بگم..هیچوقت به هیچ چیز عا...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط