پیرمرد عاشق

رفته بودم بالای سر پیرمرد تا نمونه بگیرم.
من اصولا نمونه گیری از بخش را بخاطر تعامل با پیرمردها و پیرزنهای بیمار بیشتر دوست دارم...
دستش را توی دستم گرفتم. بد رگ بود.
قبل از من حامد تلاش کرده بود اما خون نگرفته بود.
دستش را آرام می چرخاندم. دخترش بالای سرش بود.
_بد رگ است خانم... پدرم رگ ندارد...
من بیشتر از چشمها و انگشتهایم موقع رگ گیری با احساسم جریان خون را حس میکنم...
پیرمرد شروع کرد به شعرخواندن...
عاشقانه می‌خواند...
لبخند زدم:
شاعری هستی برای خودت پدرجان؟
دخترش گفت: برای مادرم می‌خواند...
از روزی که مادر به رحمت خدا رفت پدرم زمین‌گیر شد...
آرام لب‌هایش را تکان داد:
باز هم بخوانم...
من در تکاپوی رگ پیدا کردن گفتم:
بخوان پدرجان...
بخوان که خوب می‌خوانی...
و او باز هم عاشقانه خواند...
و من را یاد تو انداخت...
معلم خسته ادبیاتی که عطای شعر را به لقایش بخشیده بود...
و عشق را هم...
اشکم چکید روی مچ دستش...
دست گذاشتم جایی که اشکم چکیده بود... جریان خون را حس کردم...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
دیدگاه ها (۱۰)

تا حالا خودت خودت را دفن کرده است؟فراموشی، مرگ تدریجی است......

نشسته بودم منتظر بچه ها. یکساعتی بود رفته بودند تمرین. فکرم ...

کوری

شهادت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط