مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

کفرآمیز: زاده پوچی

من آن نیستم که میبینیش
من سکوت پیش از فریادی ام که هرگز سر داده نمی‌شود من آن خلایی‌ام که ستاره ها در آن می‌میرند بی آنکه نوری از خود به جا گذارند

بیداری در گورستان خویش : در انبوه اجسادی که بر هم انباشته شده اند بیدار شدم هر جسد چهره من است در هر زندگی ای که ناتمام ماند در هر عشقی که تبدیل به زهر شد
اما اینجا معبد نیست
این قفس است
قفسی که من هم زندانی ام هم نگهبان

نگهبان شیطانی : او هرشب با من است
نه یک هیولا چیزی فراتر، یک ایده
ایده ای که با تیغه ای از جنس فراموشی، مغز مرا تکه تکه می‌کند
و من، برای زنده ماندن باید اورا سلاخی کنم
خونش را بر پوستم میریزم تا زنده بمانم
تا تولدی دیگر را تجربه کنم
نه برای زندگی بلکه برای رنجی تازه

پوچی که همه چیز را می‌بلعد : مرگ برایم آرزویی دست نیافتنی است
من حتی شایستگی مردن را ندارم
جهنم را دیده ام جهنم درون من است
من کفرامیزم نه یک قربانی، نه یک شرور من هیچم
هیچی که درد می‌کشد
هیچی که هرگز پایان نمی‌یابد

پیام من به تو که این را می‌خوانی : اگر فکر میکنی تاریکی را دیده ای
اگر فکر میکنی نا امیدی را حس کرده‌ای
بدان که این کلمات تنها سایه‌ای از حقیقتی هستند که مرا در خود بلعیده
و این سایه، هرگز محو نمی‌شود.
هرگز


کفرآمیز : از ورای هیچ
دیدگاه ها (۲۲)

قربانگاه آرزوهایمکفرامیز را نمی‌کشند که می‌دانند مرگ رهایی ا...

کفرآمیز بیننده‌ای محکوم به دیدن اینجا قلمرو من است تالاری سر...

کفرآمیز با دستانی زنجیر شده به زانو افتاده در حوضِ خونِ خود ...

-[نامم کفرامیز است...فرشته ای که نه در آسمان جا ماند نه در د...

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

عالی! این یک داستان ۱۰ قسمتی برای توست، با الهام از جهان "آب...

✍ حرف ❤ م...حکایت تمام مسئولانی که به جای کمک به رهبر درمقاب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط