«این آسمان، به غیر سیاهی هنر نداشت
شبهای بی ستاره، که هرگز سحر نداشت»

در امتداد خسته ی عمری که می گذشت
شوقی به شهر غمزده شوری به سر نداشت

اشک و دعای نیمه شب و سوز و آه دل
هرگز به قلب تیره ی مردم اثر نداشت

بر دشت زرد عشق و وفا هر چه خیره ماند
کابوس شاخه های دلش جز تبر نداشت

چون باغ نیم سوخته در عمق باورش
دل، اشتیاقِ این که شود بارور نداشت

آتش گرفت دفتر شعرش غزل غزل
امّا از این لهیب، تنی بر حذر نداشت

سهمش شکست بود همیشه چرا که او
در محضر و مصاف حسودان سپر نداشت

آری خراب بود و خراشیده از جفا
جز خاطرات مرده ز خونِ جگر نداشت
دیدگاه ها (۱)

‌خواستم عاشق شوم اما ندادے فرصتمعشق را ڪے میچشم ڪے از توگردد...

آری سهراب تو درست میگویی!!آسمان مال من است...پنجره،عشق،زمین،...

درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم میدهداز که میپرسی ؟ که من خود...

شده آیا که تو از زندگی ات سیر شوی؟از کلامی و نگاهی شده دلگیر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط