رمان پادشاه زندگیم

پارت ۴۳

ارسلان، باهم داشتیم غذا می‌خوردیم

دیانا، ارسلان جونم

ارسلان، جانم

دیانا، تالار و میشه باهم بریم ببینیم

ارسلان، چرا نیای

دیانا، آخه گفتم شاید منو نبری

ارسلان، چرا نبرمت ناناز من

دیانا، نمیدونم

ارسلان، ای خودا تو شریک زندگی منی چرا نیای

دیانا، آخه.... دیگه حرف نزدم

ارسلان، تو شریک زندگیم توی همه چیز باید دخالت داشته باشی خوب زندگیم تو قلب منی بیا بوست کنم

دیانا، رفتم جلوش

ارسلان، بوسش کردم
دیدگاه ها (۲)

رمان پادشاه زندگیم پارت ۴۴دیانا،ارسلان کی بریم برای تالارارس...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۴۵دیانا، نه نمیشه ارسلان، از اپن بلن...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۴۲ارسلان، داشت از اپن می‌اومد پایین ...

رمان پادشاه زندگیم پارت ۴۱ارسلان، سرشو بوسه ای زدم از تخت بل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط