ای وااااای..
ای وااااای...
بالاخره یه راه پیدا کردم ادامه داستان و پیاده کنم😂
هی میگفتم خدایا چی کار کنم این بشه اون بشه😂🥀
#رمان_مافیایی
"ندا"
چشمام بسته بود موقع آهنگ خوندن..
وقتی چشمام و باز کردم دیدم ارون و گراهام غیبشون زده..
سوفیا هم نیست..
آنا رفته بود کنار بار ایستاده بود..
ناتاشا داشت با یه مرده حرف میزد.
و سزار ؟
خیلی ریلکس پاش و انداخته بود روی میز..
امروز ماسکش فقط نصف صورتش و پوشنده بود..
فقط دهنش و یکم از دماغش معلوم بود..
صدای دست زدن کلی آدم اومد..
از روی سن اومدم پایین و رفتم سمته سزار..
از جاش بلند شد.
سزار_همینجا بشین.
و بعد رفت سمته جایی که پله بود.
روی مبل نشستم..
به بالا رفتنش از پله ها نگاه کردم.
چرا همش حس میکنم یه جا دیدمش..
ولی کِی؟کجا؟چطور؟
نمیدونم..
روی مبل نشستم که آنا هم اومد کنارم نشست.
انا_خوبی؟
_خوب؟هر چیزی هستن به جز خوب..
نمیدونم کجام..نمیدونم اصن چرا اینجام..
انا_همچی درست میشه..قول میدم..
_امیدوا-..(صدای شلیک)
با صدای شلیکی که اومد حرفم نصفه موند..
بدنم لرزید..
چی شد؟
همه از ترس جیغ زدن و شروع کردن به فرار کردن..
بعضی ها اسلحه هاشونو در آورده بودن و تیر اندازی میکردن.
ناتاشا یهو اومد و از روی مبل بلندم کرد..
ناتاشا_روذ باش باید از اینجا ببرمت...زود باش زود باش...!(تند تند)
از روی مبل بلندم کرد و داشتیم میرفتم سمته در با آنا که یهو یه نفر مانعمون شد..
ناتاشا سریع من و کشید عقب و یه چاقو از پشت لباسش در آورد و زد به شکمه مرده..
ناتاشا_انا،ندا رو قایم کن الان!!!!!
آنا سریع دستم و گرفت و من و کشید برد سمته یکی از ستون ها و پشتش قایمم کرد..
انا_اصلااز اینجا تکون نخور باشه؟!(نگران)
و بعد خودش هم رفت..
از پشت دیوار یواشکی نگاه کردم که دیدم ارون به همراه سوفیا و گراهام اومد پایین..
و سزار هم پشت سرشون با لباس خونی بود..
میترسم..میترسم..
پایین که اومدن با بقیه درگیر شدن...
سوفیا اسلحه داره؟
با شلیکی که به سمته یکی از کسایی که داشت تیر اندازی میکرد خشکم زد..
الان سوفیا آدم کشت؟
چرا آنقدر راحت دارن آدم میکشن؟
چرا چرا چرا چرا ؟؟؟
ینی آنقدر براشون راحته؟
یهو یه سر درده وحشتناک اومد سراغم..
(*ایناییکه الان مینوسیم خاطرست)
«دلبر_دلاراااام مواظب پشت سرت
باش!!!!!!!»
«ارون_دلارام نمی خوای یکم به این داداشمون اهمیت بدی؟»
«سزار_همیشه مواظبتم.»
«گراهام_دلارام یه بار دیگه مچ پات پیچ بخوره رسما دیگه نمیشه کاریش کرد»
_اخ...
اینا چیه؟
دلارام کیه؟دلبر کیه؟
از پشت ستون به سختی اومدم بیرون..
با سر درد شدیدی که بهم وارد شد یه جیغ بلند زدم و بعد..
بیهوش شدم..
ای وااااای...
بالاخره یه راه پیدا کردم ادامه داستان و پیاده کنم😂
هی میگفتم خدایا چی کار کنم این بشه اون بشه😂🥀
#رمان_مافیایی
"ندا"
چشمام بسته بود موقع آهنگ خوندن..
وقتی چشمام و باز کردم دیدم ارون و گراهام غیبشون زده..
سوفیا هم نیست..
آنا رفته بود کنار بار ایستاده بود..
ناتاشا داشت با یه مرده حرف میزد.
و سزار ؟
خیلی ریلکس پاش و انداخته بود روی میز..
امروز ماسکش فقط نصف صورتش و پوشنده بود..
فقط دهنش و یکم از دماغش معلوم بود..
صدای دست زدن کلی آدم اومد..
از روی سن اومدم پایین و رفتم سمته سزار..
از جاش بلند شد.
سزار_همینجا بشین.
و بعد رفت سمته جایی که پله بود.
روی مبل نشستم..
به بالا رفتنش از پله ها نگاه کردم.
چرا همش حس میکنم یه جا دیدمش..
ولی کِی؟کجا؟چطور؟
نمیدونم..
روی مبل نشستم که آنا هم اومد کنارم نشست.
انا_خوبی؟
_خوب؟هر چیزی هستن به جز خوب..
نمیدونم کجام..نمیدونم اصن چرا اینجام..
انا_همچی درست میشه..قول میدم..
_امیدوا-..(صدای شلیک)
با صدای شلیکی که اومد حرفم نصفه موند..
بدنم لرزید..
چی شد؟
همه از ترس جیغ زدن و شروع کردن به فرار کردن..
بعضی ها اسلحه هاشونو در آورده بودن و تیر اندازی میکردن.
ناتاشا یهو اومد و از روی مبل بلندم کرد..
ناتاشا_روذ باش باید از اینجا ببرمت...زود باش زود باش...!(تند تند)
از روی مبل بلندم کرد و داشتیم میرفتم سمته در با آنا که یهو یه نفر مانعمون شد..
ناتاشا سریع من و کشید عقب و یه چاقو از پشت لباسش در آورد و زد به شکمه مرده..
ناتاشا_انا،ندا رو قایم کن الان!!!!!
آنا سریع دستم و گرفت و من و کشید برد سمته یکی از ستون ها و پشتش قایمم کرد..
انا_اصلااز اینجا تکون نخور باشه؟!(نگران)
و بعد خودش هم رفت..
از پشت دیوار یواشکی نگاه کردم که دیدم ارون به همراه سوفیا و گراهام اومد پایین..
و سزار هم پشت سرشون با لباس خونی بود..
میترسم..میترسم..
پایین که اومدن با بقیه درگیر شدن...
سوفیا اسلحه داره؟
با شلیکی که به سمته یکی از کسایی که داشت تیر اندازی میکرد خشکم زد..
الان سوفیا آدم کشت؟
چرا آنقدر راحت دارن آدم میکشن؟
چرا چرا چرا چرا ؟؟؟
ینی آنقدر براشون راحته؟
یهو یه سر درده وحشتناک اومد سراغم..
(*ایناییکه الان مینوسیم خاطرست)
«دلبر_دلاراااام مواظب پشت سرت
باش!!!!!!!»
«ارون_دلارام نمی خوای یکم به این داداشمون اهمیت بدی؟»
«سزار_همیشه مواظبتم.»
«گراهام_دلارام یه بار دیگه مچ پات پیچ بخوره رسما دیگه نمیشه کاریش کرد»
_اخ...
اینا چیه؟
دلارام کیه؟دلبر کیه؟
از پشت ستون به سختی اومدم بیرون..
با سر درد شدیدی که بهم وارد شد یه جیغ بلند زدم و بعد..
بیهوش شدم..
- ۲.۳k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط