#پارت_ششم

از انجمن اومدم بیرون و با درختانی بزرگ مواجه شدم..
لبخند کمرنگی زدم، جنگل همیشه آرومم میکرد.
چشمام رو بستم و نفسی عمیق کشیدم.
دوباره یه سری تصاویر اومد جلو چشام...
اما فرق داشت.
دختربچه ای با موهای بلند مشکی و چشمای درشت مشکی حدود پنج ساله بود.
چقدر چشماش آشنا بود... اما یادم نمیاد کجا دیدمش.
وسط جنگل،کنار یک اسبِ وحشی واستاده بود و آروم نازش می‌کرد.
یکی از اون طرف صداش کرد که می‌گفت: دخترم؟ بیا باید بریم خونه مون.
دختر بچه چشماشو غمگین کرد و گفت: نمیشه من نیام تهران مامان؟ لطفا..
گمونم مامانش بود که می‌گفت: اگه بیای قول میدم ببرمت یکی از جنگل‌های تهران یـــ‌.....
چشمام باز شد!.
نتونستم ادامه جملش رو بشنوم.
نکنه ربطی به ملکه ‌خون باشه؟
به سمت اتاق لانا حرکت کردم.
اون میتونست کمکم کنه.
در اتاقش رو باز کردم که دیدم رو تخت نشسته.
لانا: یه وقت در نزنی خسته بشی عا؟
اهمیت ندادم.
اخمی کردم و گفتم: وقت این چیزا رو ندارم.
باید باهات صحبت کنم.
لانا: اها. اون وقت درچه مورد؟
ساتیار: یه سری تصاویر دیدم و فک میکنم بتونه به پیدا کردن کلمه خون کمک کنه.
لانا قضیه رو گرفت و گفت: ببین کاری رو که میگم انجام بده.
سری تکون دادم که گفت:
تو چشمای من به مدت سه ثانیه زل بزن و هر تصاویری که دیدی رو به یاد بیار.
همون کارو انجام دادم.
لانا دستشو گذاشت رو گیج گاهم و چشماشو بست.
بعد ده دقیقه بدنش لرزید.
سعی کردم بیدارش کنم اما چشماشو باز نکرد.
باید منتظر می‌موندم به هوش بیاد
دیدگاه ها (۰)

#پارت_هفتمبعد نیم ساعت که به هوش اومد، با ذوق گفت: وای ساتی...

حمایت ها کم شده حواسم هستااا😮‍💨🖐این همه پست بزار براشون رمان...

یاحححح مرسییی 🥹🥹🥹🥹

🖇

شوهر دو روزه. پارت۸۲

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

(زندگی تباه من)(فصل 2)&۵«از زبون نویسنده»(نائه با عصبانیت به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط