#پارت_هفتم
بعد نیم ساعت که به هوش اومد، با ذوق گفت: وای ساتیار فهمیدم!
اون تصویری که دیدی، دوران کودکی ملکه خون بوده و با توجه به چیزایی که شنیدم تهران زندگی میکنه!
اگه بتونم محل دقیقش رو از موکلم میپرسم. اون میتونه حتمن کمکم کنه.
سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم.
یعنی ملکه خون تهرانِ؟ باید سریع تر بجنبم! بعد کشتن "هامون" و آزاد کردن طلسم معبد، قدرتش رو به خودم منتقل میکنم و میکشمش.
اون وقت من میشم، قدرتمند ترین خونآشام قرن.
لبخندی مرموزانه خود به خود رو لبام اومد.
____دو هفته بعد،ساعت پنج بامداد- تهران-فرودگاه (....) :
ساتیار
بچهها که از هواپیما پیاده شدن، به سمت خونهی ترانه راه افتادیم.
تو فکر رفتم.. دلم برای اون روزی که با رایان تو ایران مردم آزاری میکردیم، با باباخان تو جنگل میدویدیم،تنگ شده...
لبخندی با یاد اون روزا اومد رو لبم.
یهو دیدم دستی رو شونم قرار گرفت.
رایان بود.
رایان: داداش میدونم الان تو چه فکری...
خودتو ناراحت نکن! قول میدم انتقام باباخان و عزیزامون رو ازون عوضی بگیریم.
یه وقت احساس تنهایی نکنی عا؟ من پشتتم.
لبخند کمرنگی زدم. رایان اولین کسی بود که پیشش راحت بودم و منو ع تنهایی در میآورد.
رایان خودشو انداخت روم و با لحن شیطون گفت: بسه دیگ هندی شد، بدو منو برسون خونهمونن عشقم که ماهعسل مون کمکم داره خوب پیش میره.
- میدونست ازین عشقم گفتناش بدم میاد.
با آرنجم کوبیدم تو پهلوش که داد بدی زد.
مردمِ فرودگاه همه رایان رو نگاه کردن.
رایان که دید اوضاع بده خودشو به اون در زد.
از کنارش رد شدم و لبخند مرموزانهای تحویل ش دادم که چشم غره بدی بهم رفت.
بعد نیم ساعت که به هوش اومد، با ذوق گفت: وای ساتیار فهمیدم!
اون تصویری که دیدی، دوران کودکی ملکه خون بوده و با توجه به چیزایی که شنیدم تهران زندگی میکنه!
اگه بتونم محل دقیقش رو از موکلم میپرسم. اون میتونه حتمن کمکم کنه.
سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم.
یعنی ملکه خون تهرانِ؟ باید سریع تر بجنبم! بعد کشتن "هامون" و آزاد کردن طلسم معبد، قدرتش رو به خودم منتقل میکنم و میکشمش.
اون وقت من میشم، قدرتمند ترین خونآشام قرن.
لبخندی مرموزانه خود به خود رو لبام اومد.
____دو هفته بعد،ساعت پنج بامداد- تهران-فرودگاه (....) :
ساتیار
بچهها که از هواپیما پیاده شدن، به سمت خونهی ترانه راه افتادیم.
تو فکر رفتم.. دلم برای اون روزی که با رایان تو ایران مردم آزاری میکردیم، با باباخان تو جنگل میدویدیم،تنگ شده...
لبخندی با یاد اون روزا اومد رو لبم.
یهو دیدم دستی رو شونم قرار گرفت.
رایان بود.
رایان: داداش میدونم الان تو چه فکری...
خودتو ناراحت نکن! قول میدم انتقام باباخان و عزیزامون رو ازون عوضی بگیریم.
یه وقت احساس تنهایی نکنی عا؟ من پشتتم.
لبخند کمرنگی زدم. رایان اولین کسی بود که پیشش راحت بودم و منو ع تنهایی در میآورد.
رایان خودشو انداخت روم و با لحن شیطون گفت: بسه دیگ هندی شد، بدو منو برسون خونهمونن عشقم که ماهعسل مون کمکم داره خوب پیش میره.
- میدونست ازین عشقم گفتناش بدم میاد.
با آرنجم کوبیدم تو پهلوش که داد بدی زد.
مردمِ فرودگاه همه رایان رو نگاه کردن.
رایان که دید اوضاع بده خودشو به اون در زد.
از کنارش رد شدم و لبخند مرموزانهای تحویل ش دادم که چشم غره بدی بهم رفت.
- ۱.۷k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط