گفتن ندارد دلبرجان چشم میخورید یک وقت

گفتن ندارد دلبرجان ، چشم می‌خورید یک وقت...

اما شبها که شما می‌خوابید ، دنیا تاریک
می شود ، نه صدایی هست در این روزگار نه نوری ، هیچ...

انگار که شهر جانش شما باشی ، نیستید و می‌میرد...

بعد ما بلند می شویم کنار پنجره می‌ایستیم به تماشا کردن مهتاب که کمی شکل شماست فقط کمی ها ...

ماه بالای سر ما می‌رقصد و دلبری می‌کند بدبخت، نمی‌داند که ما دلمان گروی لبخند خورشیدک خودمان است...

شب ذره‌ذره می‌گذرد و با تمام جانش عذابمان می‌دهد، اما ما نه که شما هستید و دوستمان دارید روئین‌تن می‌شویم ، انگار رستم دستان باشیم در مصاف غم ها ...

شبها که شما می‌خوابید، به ما سخت می‌گذرد ، اینطوریست اوضاع ما...

شبها که شما خوابید، ما می‌نشینیم به شمردن دقایق ، نزدیکهای صبح خودمان را می‌زنیم به خواب که شما طلوع کنید و بیائید سراغ ما و سلام کنید ...

بعد ما خودمان را به نشنیدن بزنیم و شما دست بگذارید روی پیشانی ما و بیدارمان کنید. آخ که این دست شما چه گرم است، انگار که خود خورشید باشید...

شما باشید و اسم ما را صدا بزنید و روز شروع شود، متبرک به صدا و عطر و اعجاز بودن شما ...
دیدگاه ها (۱۳)

این بود سرنوشت؟ زیستن میان شعله های متوالی عطش و اندوه...خوا...

مثل وقتی که دوست داری کف دستانت را بگذاری دو طرف صورت کودکان...

آرام زیر گوشش گفتم دو جور آدم در دنیا هست . نرمال ها که شمای...

یک روز ، روزی بسیار دور ، با موهای سپید بلند و دستانی استخو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط