یک روز روزی بسیار دور با موهای سپید بلند و دستانی ...

یک روز ، روزی بسیار دور ، با موهای سپید بلند و دستانی استخوانی که رگهای آبیش بیرون زده ، می نشینی کنار شومینه و شعرهای مرا می خوانی ، با لبخند ...

کم کم یادت می آید که چقدر دوستت داشتم و چگونه تمام هستی ام بودی و گریه ات می گیرد...

من ایستاده ام کنار اتاق ، روحی سرگردانم بی توان پاک کردن اشک از گونه های استخوانیه پیرزنی که تمام سهمم از عشق بود ...
دیدگاه ها (۱۳)

آرام زیر گوشش گفتم دو جور آدم در دنیا هست . نرمال ها که شمای...

گفتن ندارد دلبرجان ، چشم می‌خورید یک وقت... اما شبها که شما ...

آدمها دوستت دارند و برایت احترام قائلند... کم یا زیاد ، کنار...

ما که اینجا خشک ترین باغ خداییم ، نه که بی ریشه باشیم ، عار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط