یک روز روزی بسیار دور با موهای سپید بلند و دستانی ...
یک روز ، روزی بسیار دور ، با موهای سپید بلند و دستانی استخوانی که رگهای آبیش بیرون زده ، می نشینی کنار شومینه و شعرهای مرا می خوانی ، با لبخند ...
کم کم یادت می آید که چقدر دوستت داشتم و چگونه تمام هستی ام بودی و گریه ات می گیرد...
من ایستاده ام کنار اتاق ، روحی سرگردانم بی توان پاک کردن اشک از گونه های استخوانیه پیرزنی که تمام سهمم از عشق بود ...
کم کم یادت می آید که چقدر دوستت داشتم و چگونه تمام هستی ام بودی و گریه ات می گیرد...
من ایستاده ام کنار اتاق ، روحی سرگردانم بی توان پاک کردن اشک از گونه های استخوانیه پیرزنی که تمام سهمم از عشق بود ...
- ۲۰.۵k
- ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط