Amityville Horror House

16:Amityville Horror House

خانه‌ی ترسناک امیتویل
زک خودش را از بغلم بیرون می‌کشد و به بیرون خانه می‌دود. هنوز در تعجبم. چی؟ منظورش چیه؟
لیلی دستانم را می‌گیرد و با هم به دنبال زک می‌دویم. در حال دویدن، با عجله توضیح می‌دهد:
«اصلاً چیزی در مورد آدم‌هایی که می‌تونن با ارواح ارتباط برقرار کنن می‌دونی؟»
به سمتم برمی‌گردد و من فقط جواب می‌دهم: «نه.»
قبل از آمدن به این خانه، همه‌چیز در زندگی‌ام عادی بود؛ اما از وقتی پا به اینجا گذاشتم، انگار درون چاهی بزرگ افتاده‌ام که مشکلات مدام می‌خواهند خفه‌ام کنند.
لیلی در حالی که نفس‌زنان ادامه می‌دهد:
«خب، بعضی‌ها مثل من مدیوم هستن؛ یعنی فقط می‌تونن ارواح رو ببینن. اما زک یه مدیومه که از آدم‌ها محافظت می‌کنه!»
با گفتن این حرف، خاطراتی از جلوی چشمانم می‌گذرد. در تمام مدتی که به اینجا آمدیم، زک مدام تلاش کرده من را نجات دهد. او حتی می‌تواند جونگ‌کوک را ببیند و روز اول می‌خواست به من بفهماند که آن غذا را نخورم.
زک در باغ نشسته و دست‌هایش را روی صورتش گذاشته. قدم‌های لیلی آرام می‌شود و شروع به توضیح می‌کند:
«تو کل زندگیم دلم می‌خواسته مثل برادرت باشم. اون قویه، می‌تونه ارواح رو نابود کنه. ولی من... ارواح می‌تونن منو به کام مرگ بکشن و کاری از دستم برنمیاد. برادرت کوچیکه، برای همین می‌دونه تو خطر داری. این بچه‌ی چهار ساله نمی‌تونه از پس این مشکلات بر بیاد، برای همین روحش رو منتقل کرده به زک. الان درون زکه. زک در آینده‌ست، احتمالاً بیست سالشه. مگه نه زک؟»
زک سرش را بلند می‌کند. نوری که در چشمانش است انگار تغییر کرده. درست است که صدایش بچگانه است، اما بدون هیچ لهجه‌ای، کاملاً روان و بزرگسالانه می‌گوید:
«لیلی، نمی‌تونستی سرت تو کار و زندگی خودت باشه؟ واقعاً باعث تأسفه که من این چند روز رو توی جثه‌ی بچگیم گذروندم، ولی یکی میاد می‌گه نه بابا، این بچه نیست.»
اخمی روی صورتش می‌نشیند. چشمانم گشاد می‌شوند. از وقتی به اینجا آمدیم همه‌چیز عجیب شده. حالم به هم می‌خورد از این‌که این‌همه سؤال بی‌پاسخ دارم... از این‌که نمی‌توانم جوابی برایشان پیدا کنم... از این‌که زک حتی برادر کوچکم نیست!
سرم گیج می‌رود و جلوی چشمانم سیاه می‌شود... دیگر چیزی نمی‌بینم. آخرین تصویرم زک و لیلی است که با نگاهی هراسان به من خیره شده‌اند. صداها انگار از اعماق چاه می‌آیند:
«همش تقصیر توئه!... بهت گفتم که نه... بیا کمکش کنیم...»
و همه‌چیز خاموش می‌شود.
و فقط یک صدا میشنوم:«الای خواهش میکنم لطفا..بیدار شو»
دیدگاه ها (۶)

فیک « برای زیبایی او..» – درباره‌ی بنگ چان (Stray Kids)یک رو...

جون مادرتون شرت کنینبپرسین سوالɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ...

15:Amityville Horror Houseخانه ترسناک امیتویل:لیلی چشمانش را...

14:Amityville Horror Houseخانه ترسناک امیتویلقدم‌هایی به سوی...

8:Amityville Horror Houseخانه ترسناک امیتویل بعد تمام شدن فی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط