p
p19
ات با قدمهای تند و عصبی از کنار جمعیت جدا شد. هنوز نفسش سنگین بود، انگار آدرنالین اتفاقات لابی توی رگهاش پمپاژ میشد. دکمههای کتشو میکشید بالا، انگشتهاش بیحوصله کنار رانش میلرزیدن. فقط میخواست برسه به دفترش، درو ببنده و از این موج خشم خلاص شه.
اما قبل از اینکه به پیچ راهرو برسه،
یک دست محکم مچش رو گرفت.
ات با خشمی که فقط یک میلیمتر مونده بود فوران کنه برگشت:
+گفتم—
…ولی ادامه جملهاش توی گلوش گیر کرد.
کوک بود.
صورتش نزدیک، نگاهش دقیق… انگار لحظهای که ات برمیگرده، همه اون عصبانیت از روی صورتش محو میشه. نه کامل… ولی نرم میشه. کنترلشدهتر.
ات آروم نفس کشید، انگار تلاشی کرد که صدای ضربان قلبش لو نره.
مچشو به آهستگی از دست کوک بیرون آورد.
کوک یک قدم جلو گذاشت.
نه از روی شجاعت…
از روی نگرانی.
_تو… واقعاً شجاعی. ولی… ممکنه صدمه ببینی.
فاصلهشون عجیب بود. نه آنقدر نزدیک که آزار بده… نه آنقدر دور که راحت باشه. یک نقطه معلق دقیقاً وسط دو حس.
ات نگاهشو ثابت روی کوک نگه داشت و با همون لحن آرام اما سنگین گفت:
+تو هم… واقعا کنجکاوی. و این کنجکاوی خیلی راحت میتونه بهت آسیب بزنه.
کوک اخماش کمی جمع شد.
_ یعنی چی؟
ات نیمچرخ به سمتش رفت، کمی خم شد جلو — نه به نشانه تهدید،
به نشانه واقعیت گفتن:
+وقتی چند نفر اسلحه کشیدن… تو چرا همونجا وایسادی؟ چرا تکون نخوردی؟ فکر نکردی ممکنه یک تیر اشتباهی بخوره بهت؟ فکر کردی—
اندکی مکث کرد.
+ادم کم ارزشی هستی تو دنیا؟
پرسیدنش لحن حمله نداشت؛ یک جور صادقانه بود. عمیق.
کوک لب باز کرد چیزی بگه… اما نگفت.
فقط یک قدم کوتاه جلوتر اومد.
حالا فاصلهشون دیگه صفر بود.
ات اینبار واضح حس کرد نفسهای کوک به پوست صورتش میخوره.
کوک آروم، خیلی آروم گفت:
_برای تو چطور؟…با ارزشم؟
چیزی توی ذهن ات خاموش شد.
چیزی دیگه روشن شد.
نفسش بند اومد… اما نمیخواست نشون بده.
سرشو چرخوند، نگاهشو برید و یک قدم عقب رفت.
+فقط… مواظب خودت باش.
صداش لرز نداشت، اما نرمتر بود.
واقعیتر.
ات برگشت تا بره که صدای کوک دوباره اومد — اینبار از پشت سر، با اعتمادبهنفس همیشگی خودش:
_فردا صبح… ساعت هشت. درِ پشتی هتل.
لباس گرم هم بردار منتظرم
ات سریع برگشت ولی کوک دیگه پشتش نبود؛ داشت از انتهای راهرو دور میشد.
یقهاش، قدمهاش، فرم راه رفتنش… انگار هیچ عجلهای نداشت. انگار مطمئن بود ات جوابشو میگیره.
ات اول خشک موند.
بعد گوشه لبش یک لبخند نشست.
لبخند واقعی.
نه خنثی
نه سرد
نه کنترلشده
یک لبخند کوچک، نرم، گرم…
قلبش محکم میکوبید،
سینهاش داغ شده بود،
انگار یک بخاری روشن کرده بودن وسطش.
برای اولینبار امروز…
برای اولینبار بعد مدت طولانی…
ات احساس زنده بودن کرد.
خب اگه نویسنده ببینه چیز اضافی نوشتم پارم میکنه ولی خب
اوووووووووووووووووووووووووووووو جونگ کوک شی داری نخ میدی پسرممممممممممم
من بمیردممممم
ات با قدمهای تند و عصبی از کنار جمعیت جدا شد. هنوز نفسش سنگین بود، انگار آدرنالین اتفاقات لابی توی رگهاش پمپاژ میشد. دکمههای کتشو میکشید بالا، انگشتهاش بیحوصله کنار رانش میلرزیدن. فقط میخواست برسه به دفترش، درو ببنده و از این موج خشم خلاص شه.
اما قبل از اینکه به پیچ راهرو برسه،
یک دست محکم مچش رو گرفت.
ات با خشمی که فقط یک میلیمتر مونده بود فوران کنه برگشت:
+گفتم—
…ولی ادامه جملهاش توی گلوش گیر کرد.
کوک بود.
صورتش نزدیک، نگاهش دقیق… انگار لحظهای که ات برمیگرده، همه اون عصبانیت از روی صورتش محو میشه. نه کامل… ولی نرم میشه. کنترلشدهتر.
ات آروم نفس کشید، انگار تلاشی کرد که صدای ضربان قلبش لو نره.
مچشو به آهستگی از دست کوک بیرون آورد.
کوک یک قدم جلو گذاشت.
نه از روی شجاعت…
از روی نگرانی.
_تو… واقعاً شجاعی. ولی… ممکنه صدمه ببینی.
فاصلهشون عجیب بود. نه آنقدر نزدیک که آزار بده… نه آنقدر دور که راحت باشه. یک نقطه معلق دقیقاً وسط دو حس.
ات نگاهشو ثابت روی کوک نگه داشت و با همون لحن آرام اما سنگین گفت:
+تو هم… واقعا کنجکاوی. و این کنجکاوی خیلی راحت میتونه بهت آسیب بزنه.
کوک اخماش کمی جمع شد.
_ یعنی چی؟
ات نیمچرخ به سمتش رفت، کمی خم شد جلو — نه به نشانه تهدید،
به نشانه واقعیت گفتن:
+وقتی چند نفر اسلحه کشیدن… تو چرا همونجا وایسادی؟ چرا تکون نخوردی؟ فکر نکردی ممکنه یک تیر اشتباهی بخوره بهت؟ فکر کردی—
اندکی مکث کرد.
+ادم کم ارزشی هستی تو دنیا؟
پرسیدنش لحن حمله نداشت؛ یک جور صادقانه بود. عمیق.
کوک لب باز کرد چیزی بگه… اما نگفت.
فقط یک قدم کوتاه جلوتر اومد.
حالا فاصلهشون دیگه صفر بود.
ات اینبار واضح حس کرد نفسهای کوک به پوست صورتش میخوره.
کوک آروم، خیلی آروم گفت:
_برای تو چطور؟…با ارزشم؟
چیزی توی ذهن ات خاموش شد.
چیزی دیگه روشن شد.
نفسش بند اومد… اما نمیخواست نشون بده.
سرشو چرخوند، نگاهشو برید و یک قدم عقب رفت.
+فقط… مواظب خودت باش.
صداش لرز نداشت، اما نرمتر بود.
واقعیتر.
ات برگشت تا بره که صدای کوک دوباره اومد — اینبار از پشت سر، با اعتمادبهنفس همیشگی خودش:
_فردا صبح… ساعت هشت. درِ پشتی هتل.
لباس گرم هم بردار منتظرم
ات سریع برگشت ولی کوک دیگه پشتش نبود؛ داشت از انتهای راهرو دور میشد.
یقهاش، قدمهاش، فرم راه رفتنش… انگار هیچ عجلهای نداشت. انگار مطمئن بود ات جوابشو میگیره.
ات اول خشک موند.
بعد گوشه لبش یک لبخند نشست.
لبخند واقعی.
نه خنثی
نه سرد
نه کنترلشده
یک لبخند کوچک، نرم، گرم…
قلبش محکم میکوبید،
سینهاش داغ شده بود،
انگار یک بخاری روشن کرده بودن وسطش.
برای اولینبار امروز…
برای اولینبار بعد مدت طولانی…
ات احساس زنده بودن کرد.
خب اگه نویسنده ببینه چیز اضافی نوشتم پارم میکنه ولی خب
اوووووووووووووووووووووووووووووو جونگ کوک شی داری نخ میدی پسرممممممممممم
من بمیردممممم
- ۹۴۰
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط