رمان مرگ زندگی پارت
رمان مرگ زندگی پارت ¹²³
به من اشاره کرد که بیرون بروم. در آن لحظه، احساس کردم که زندگیام در دستانم است و هیچ چیزی نمیتواند مانع من شود.
اما...
《هی شماها کی هستید؟!》
سریع به سمت صدا برگشتم...اوه نه نه نباید اینجوری میشد!
همراه من ویکتور و خدمتکار هم برگشتند.
ویکتور: زودباش پرنسس وقت نداریم!
《بگیریدشون!!!!!》
صدای نگهبانی دیگر آمد و صدها سرباز دیگر به سمت ما هجوم آوردند. قلبم به شدت میتپید و احساس میکردم که دنیا دور سرم میچرخد. «ویکتور، چی کار کنیم؟!!!» فریاد زدم و به او نگاه کردم.
ویکتور در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، گفت: «باید به سمت جنگل بریم!»
دخترک، که حالا به شدت ترسیده بود، به ما نزدیکتر شد و گفت: «اما ما نمیتونیم! اونها ما رو میگیرن!»
«باید امتحان کنیم!» گفتم و به سمت دروازه پشتی دویدم. ویکتور و دخترک هم به دنبالم آمدند. صدای پاهای نگهبانها به گوش میرسید و هر لحظه نزدیکتر میشدند.
به سرعت از دروازه گذشتیم و به سمت جنگل دویدیم. درختان بلند و تاریک ما را در آغوش گرفتند و احساس کردم که در این تاریکی شاید بتوانیم پنهان شویم.
اما صدای فریاد نگهبانها همچنان در گوشم زنگ میزد. «بگیریدشون!» صدای یکی از نگهبانها به گوش میرسید و من میدانستم که زمان زیادی نداریم.
ویکتور به جلو دوید و گفت: «باید به سمت چپ بپیچیم! اگر به سمت راست بریم، به سمت دریا میریم و اونجا هیچ جایی برای پنهان شدن نیست.»
دخترک به سختی نفس میکشید و گفت: «من نمیتونم!»
«باید ادامه بدی!» گفتم و دستش را گرفتم. «ما نمیتونیم تسلیم بشیم!»
در حالی که به سمت چپ میدویدیم، احساس میکردم که درختان ما را محافظت میکنند. اما صدای نگهبانها همچنان نزدیکتر میشد.
ناگهان، ویکتور به یک درخت بزرگ اشاره کرد و گفت: «بیا اینجا پنهان شیم!»
به سرعت به سمت درخت دویدیم و خود را پشت آن پنهان کردیم. قلبم به شدت میتپید و صدای نفسهای ما در سکوت جنگل به گوش میرسید.
نگهبانها به ما نزدیک شدند و من میتوانستم چهرههایشان را ببینم. آنها در جستجوی ما بودند و من میدانستم که اگر ما را پیدا کنند، همهچیز تمام خواهد شد.
«باید صبر کنیم تا آنها بروند.» ویکتور گفت و چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند.
دخترک در کنارم لرزید و گفت: «من نمیخوام به قصر برگردم!»
«ما برنمیگردیم!» گفتم و سعی کردم او را آرام کنم. «ما فرار میکنیم و هیچکس نمیتونه ما رو متوقف کنه.»
سربازها در حال جستجو بودند و من احساس میکردم که زمان به آرامی میگذرد.
به من اشاره کرد که بیرون بروم. در آن لحظه، احساس کردم که زندگیام در دستانم است و هیچ چیزی نمیتواند مانع من شود.
اما...
《هی شماها کی هستید؟!》
سریع به سمت صدا برگشتم...اوه نه نه نباید اینجوری میشد!
همراه من ویکتور و خدمتکار هم برگشتند.
ویکتور: زودباش پرنسس وقت نداریم!
《بگیریدشون!!!!!》
صدای نگهبانی دیگر آمد و صدها سرباز دیگر به سمت ما هجوم آوردند. قلبم به شدت میتپید و احساس میکردم که دنیا دور سرم میچرخد. «ویکتور، چی کار کنیم؟!!!» فریاد زدم و به او نگاه کردم.
ویکتور در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، گفت: «باید به سمت جنگل بریم!»
دخترک، که حالا به شدت ترسیده بود، به ما نزدیکتر شد و گفت: «اما ما نمیتونیم! اونها ما رو میگیرن!»
«باید امتحان کنیم!» گفتم و به سمت دروازه پشتی دویدم. ویکتور و دخترک هم به دنبالم آمدند. صدای پاهای نگهبانها به گوش میرسید و هر لحظه نزدیکتر میشدند.
به سرعت از دروازه گذشتیم و به سمت جنگل دویدیم. درختان بلند و تاریک ما را در آغوش گرفتند و احساس کردم که در این تاریکی شاید بتوانیم پنهان شویم.
اما صدای فریاد نگهبانها همچنان در گوشم زنگ میزد. «بگیریدشون!» صدای یکی از نگهبانها به گوش میرسید و من میدانستم که زمان زیادی نداریم.
ویکتور به جلو دوید و گفت: «باید به سمت چپ بپیچیم! اگر به سمت راست بریم، به سمت دریا میریم و اونجا هیچ جایی برای پنهان شدن نیست.»
دخترک به سختی نفس میکشید و گفت: «من نمیتونم!»
«باید ادامه بدی!» گفتم و دستش را گرفتم. «ما نمیتونیم تسلیم بشیم!»
در حالی که به سمت چپ میدویدیم، احساس میکردم که درختان ما را محافظت میکنند. اما صدای نگهبانها همچنان نزدیکتر میشد.
ناگهان، ویکتور به یک درخت بزرگ اشاره کرد و گفت: «بیا اینجا پنهان شیم!»
به سرعت به سمت درخت دویدیم و خود را پشت آن پنهان کردیم. قلبم به شدت میتپید و صدای نفسهای ما در سکوت جنگل به گوش میرسید.
نگهبانها به ما نزدیک شدند و من میتوانستم چهرههایشان را ببینم. آنها در جستجوی ما بودند و من میدانستم که اگر ما را پیدا کنند، همهچیز تمام خواهد شد.
«باید صبر کنیم تا آنها بروند.» ویکتور گفت و چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند.
دخترک در کنارم لرزید و گفت: «من نمیخوام به قصر برگردم!»
«ما برنمیگردیم!» گفتم و سعی کردم او را آرام کنم. «ما فرار میکنیم و هیچکس نمیتونه ما رو متوقف کنه.»
سربازها در حال جستجو بودند و من احساس میکردم که زمان به آرامی میگذرد.
- ۲.۲k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط