رمان مرگ زندگی پارت

رمان مرگ زندگی پارت ¹²⁴


یکی از سردسته نگهبان ها از جمعی که مارا محاصره کرده بودند بیرون آمد و روبه ما ایستاد. روبه ویکتور کرد و با صدایی ترسناک لب زد :


-میخواستی شاهدخت رو فراری بدی لاشخور کثیف؟!..هی پادشاه به تو خیلی اعتماد داشت...تو سرباز نمونه‌اش بودی و حالا اینجوری جواب خوبی هاش رو دادی؟با دزدیدن شاهدخت...

مکثی کرد و به نگهبان ها اشاره کرد

-زودباشید هرسه تاشون رو بگیرید و به قصر ببرید.

باتعجب به نگهبان زل زدم...

ماندانا : واستا واستا!!

مکثی کردند و به من خیره شدند
ویکتور یک جور عجیبی به مت نگاه میکرد که انگار علامت میداد کار احمقانه ای نکنم...ولی من ا.ت بودم نه یک شاهدخت مسخره!!!


ماندانا : من به عنوان پرنسس شما دستور میدم دُت نگه دارید...خودم با پدرم صحبت میکنم و این سوع‌تفاهُم حل میشه.

سردسته نگهبان خنده ای بلند و مسخره کرد و پشت سرش بقیه سرباز ها هم خندیدند

یهو همه جا ساکت شد و نگهبان به طور عصبانی به من خیره شد و بعد از چند ثانیه فریاد زد

-ای پرنسس احمق!...عمرا بزارم دوباره در بری..باید پادشاه رو سر بلند نگه دارم
بین اون همه جمعیت توی کوچولو فرارکردی و بعد انتظار داری دوباره ولت کنم؟...نچنچنچنچنچ
دیدگاه ها (۱)

رمان مرگ زندگی پارت ¹²⁵و دوباره دستور داد...-وقتی رسیدیم به ...

هوف ببخشید چند هفته نبودم پرنسس ها...ولی قول میدم از فردا فع...

عاام سلامم پرنسس ها**میا** همون فیک نویس معروفی که بیشترتون ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط