رمان مرگ زندگی پارت

رمان مرگ زندگی پارت ¹²²



چند دقیقه‌ای گذشت و صدای نگهبان‌ها کم‌کم دور شد. من به آرامی نفس عمیقی کشیدم و احساس کردم که می‌توانم کمی راحت‌تر باشم. اما هنوز هم ترس در دلم وجود داشت. آیا واقعاً می‌توانیم از این قصر فرار کنیم؟



ناگهان گفتم: «ببینید! اون‌ها رفتن!»


ویکتور به سرعت به سمت من و دخترک چرخید و گفت:


«حالا وقتشه که حرکت کنیم. باید به سمت دروازه پشتی بریم.»



با هم به سمت دروازه پشتی دویدیم. قلبم به شدت می‌تپید و هر قدمی که برمی‌داشتم، احساس می‌کردم که ممکن است هر لحظه نگهبان‌ها به ما برسند.


اما این بار، عزم و اراده‌ام قوی‌تر از ترس بود.

من نمی‌خواستم در این قصر بمانم.

می‌خواستم به آزادی برسم.

وقتی به دروازه پشتی رسیدیم، ویکتور خواست در را به آرامی باز کند اما دخترک مانع‌ش شد و با استرس رو به من کرد و لب زد:


«شاهدخت من...نمیتونم همراه شما بیام که»

مامدانا-: منظورت چیه که نمیتوین با ما بیای...؟

به ویکتور نگاهی انداختم و دوباره به دخترک خیره شدم

«شما دوتا مرغ عشق عاشق قراره برید و دوتاتون باهم زندگی رویاییتون رو داشته باشید...درست نیست که من بیام مزاحم شما بشم...»

میخواستم چیزی بگوییم که ادامه داد:


«در ضِمن من اینجا همه چی دارم؛
جای خواب دارم...غذای خوب میخورم و توی قصر سرگرمم پس چرا بیام یه سربار برای شما بشم»

تا میخواستم اعتراض کنم جونگـ…ویکتور دستم را گرفت و ارام کشید که اورا به حال خود رها کنم

سری تکان دادم که در را باز کرد.


به من اشاره کرد که بیرون بروم. در آن لحظه، احساس کردم که زندگی‌ام در دستانم است و هیچ چیزی نمی‌تواند مانع من شود.

اما...

"من تو را دوست دارم
همانطور که بعضی چیز های تاریک باید مخفیانه
و بین سایه و روح دوست داشته شوند.'
دیدگاه ها (۱۵)

...

استوری درخواستی.

رمان مرگ زندگی پارت ¹²¹دخترک از پشت درختی دیگر با ترس به من ...

رمان مرگ زندگی پارت ¹²⁰پارت هدیهـ🥀🕸دخترک با سرعت به سمت نگهب...

رمان مرگ زندگی پارت ¹²³به من اشاره کرد که بیرون بروم. در آن ...

مرگ زندگی ادامه پارت ¹²³...در آن لحظه، صدای یکی از نگهبان‌ها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط