بهار اومد اما هنوز تو برنگشت

بهار اومد ، اما هنوز تو برنگشتي ...
دكتر ميگه صدتا بهارِ ديگه هم بياد برنميگردي كه نميگردي ! نميدونم ، شايد راس بگه ! اما من دعا ميكنم كه راس نباشه حرفاش .
امروز تو آسايشگاه همه خوشحال داشتن واسه عيد ميزدنو ميرقصدن ! منم مثل همه خوشحال بودم ، ميخنديدم ، ميرقصيدم . اما يهو اِنگا يه چيزي نشست تو گلمون . يه چيزي مثل بغض ...
نميدونم چرا ، ولي يهو ياد تو افتاديمو وسط اين همه خوشحالي يهو پوكيد بغضمون !
يه لحظه همه ي اون اتفاقاي دو نفرمون اومد جلو چشمم . اون همه قشنگي ، اون همه حس خوب . اما بعد به خودم كه اومد ديدم اينا واقعي نيستن . تو ديگه نيستي . دلمون گرفت . مُرديم از دوباره ...
اينجا همه به هم از اين پيامكاي قشنگ قشنگا ميدن هي سال جديدو تبريك ميگن . يهو زد به سرم بت پيام بدم سال نو مبارك با كلي آرزوهاي قشنگ واست . اما.......
كاش هنوز يادت بوديم حداقل تو يهويي پيام ميدادي سال نو مبارك . ميومدي با بهار . تازه ميشد همچي . ميخنديدم باز مثل قبل ، همچي قشنگ ميشد ...
اما خب دكتر ميگه بعضي چيزا توي ذهن ما اتفاق ميوفتن كه تو واقعيت هيچوقت اتفاق نميوفتن . فك كنم اينم جزءِ همون اتفاقاس كه هيچوقت نميوفته .
همه ميگن بهار اومده ، خوشحالن ميخندن . اما بهارِ من تويي . تو نياي هيچي سبز نيست ، هيچي نو نيست . هيچي قشنگ نيست ...
بهار براي من يني اومدن تو !
تو بياي همچي سبزه ، همچي قشنگه ، من ميخندم ، ميرقصم ، خوشحالم ...
بهار يني تو ...
بهارِ من ، سال نوت مبارك ... 🍃💔

‌‌‌‌