ابدویکروز

#اَبَد_و‌_یک‌روز...
به خیال خام خود ماندگار بودیم تا ابد ویک روز
در دل من چیزی شبیه ترس نبودنت افتاد و پیر شدم
روزگاری نه در خواب که در جوار حقیقت در آغوش هم جان گرفتیم
مثل پیچک بر تن دیوار، سالها پیش تنیده ایم در تن هم
حالا بعد از گذشته سالها هنوز پیراهنم بوی پیراهن تو را می دهد
به آغوش می کشم، جای تو خیال تو را
در چهره خزان زده ام، هزاران برگ رنگ ز رخسار پریده نقش زمین گشته است
از ساعتی که رفتی، گم گشته ای میان این جماعتم
تا تو رفتی، دلم چون کویری خشکید و آرزوهایش به سرابی شبیه اند
بیا از نو نوازش کن نوازشهای تو زیباست
فاش اگر گویم آنچه میان منو توست
سرنوشت بطلان نوشت، تا ته تلخی نوشت
از منِ بی تو، رنج نامه ای نوشت
در مسیر ناگزیر تقدیر، جدایی قسمت دل هایمان شد
گفتند دلت را بتکان شاید افتاد وفراموش شد، تکاندم جز تو همه افتادند و فراموش شدند
نمی دانم این زندگی تقدیر من بود یا تقصیر من
جایی جمله قشنگی نوشته بود

زخم را پنهان کن حتی از خودت
جز نمک در مشت دنیا هیچ نیست...
♡♡♡
#احساسِ‌قُلُنبِه...
‌در من احساسی قُلنبه‌شده انگار پشتِ در گیر کرده
آخر آدمی بی‌عشق نتوان زیستن
لاجرم این قلنبه را، به هر ضرب و زوری شده بیرون می‌کشم، تخس می‌کنم بین هرآنکه می‌توانم
آن‌ها گمان می‌کنند چه آدم مهربانی هستم...
نازنین، این سهم توست
نیستی اما
و مسئولیت نبودنت با من است
چگونه ببخشم من را
نازنین،
با همه‌ی این‌ها اما من نیمه‌ی عاشق‌ترم را برای تو کنار گذاشته‌ام...
ای کاش صبا برایم از تو نشانی می‌آورد،
من زیرِ بار مسئولیت همه‌ی آن اشتباه‌ها که حاصلش نبودن تو شده است، دارم له می‌شوم
حتی نمی‌دانم امیدوارم یا ناامید...
پس کی دیگر؟
کی تنهاییِ تو، رگ غیرت مرا می‌جنباند‌
من تنها، تو تنها
حالا هرکجای این دنیا که باشی
نامت هرچه که باشد،
شقایقِ منی
چرا تنهایی شقایقم مرا برنمی‌آشوبد؟
من به یک انقلاب محتاجم
که رهبرش تو باشی، حتی از آن سر دنیا
رهبرش؟ یا مطالبه‌اش...
نمی‌دانم
دارد دیرمان می‌شود
یعنی شده
و من باید این آخرین قطار را سوار شوم
به سوی تو...
این اولین بار نیست که برای تو می‌نویسم نازنین،
تو می‌دانی،
می‌دانی کدام کوه را باید جابجا کنم؛ و کدام کوه را باید بکنم؛ برای آمدن به سوی تو شیرین...
در شیرین بودن تو که تردید ندارم نازنین،
اینجا یک فرهاد هست که در کارِ خویش مانده
و نه چشمش، نه دلش به غیر می‌رود...
پ ♡ ن
همه دانستند من عاشق تو هستم
من این رسوایی را دوست دارم
و برایش شهادتین می خوانم
خودم را با اشک غسل می دهم
زِرِه‌ای از گیسوانت به تن می کنم
و می میرم
من این مرگ را دوست دارم...
#هرمزگان‌زیبا
#بندرعباس
#ابراهیم‌منصفی_رامی‌جنوب
#ویسگون
#چوکِ‌بندر
دیدگاه ها (۰)

#سلطان‌قلبم...کجایی... ؟تمام من تمام تو را، از شب و ماه وستا...

#چشمانت...برایم از چشمانت بگو که چگونه جهانم را روشن می کند ...

#دلت‌برایم‌تنگ‌‌می‌شود...یک روز هم که حواسم نیست در هوای بار...

#میان‌نگاه‌هم... میان کلمات چگونه می شود تورا وصف کردبرای دل...

نمی دانیمردانی هستند که هیچ چیز آنها را از خود‌ بی‌خود نمی ک...

آنها که از کوه ها مستحکم تر اند

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط