نفس هآی نقآشی
نــَفـَس هــآیِ نـَقـــآشی
دوپآرتی jk
P.2
________________________________________________-
Last part:
لورا اون شب نخوابید...
نور زرد چراغ اتاق هنر افتاده بود روی بوم، روی صورت نیمهکارهی پسرک...
چشماش هنوز کامل نبود، انگار منتظر بودن کسی بهش نگاه کنه، کسی صداش بزنه...
لورا: اگه چشماتو بکشم، دیگه نمیتونم فراموشت کنم...
قلمو برداشت، رنگ آبی رو با خاکستری قاطی کرد، یه قطره اشک هم افتاد توی رنگ...
لورا: ببین... حتی رنگا هم گریهان امشب...
با دست لرزونش خطی کشید، یه منحنی نرم، یه پلک خسته...
لورا: اگه بیدار شی، منو میبخشی؟ بخاطر اینکه انقدر دیر پیدات کردم؟
صدای تیکتاک ساعت، مثل ضربان قلبی بود که داشت کند میشد...
لورا بلند شد، رفت سمت آینهی قدی کنار اتاق...
آینهای که همیشه توش با خودش حرف میزد، با خودش و با اون پسرک نقاشی...
ولی امشب، یه چیز فرق داشت...
تو آینه، یه سایه بود... یه لبخند آروم... یه نگاه آشنا...
لورا: تویی؟ یعنی واقعا تویی؟
سایه توی آینه سرشو تکون داد، آروم، مثل نسیم...
لورا برگشت سمت بوم، انگار دلش نمیخواست باور کنه...
لورا: اگه توی آینهای، پس چرا اینجا نیستی؟ چرا نمیتونی دستمو بگیری؟
صدای پسرک از توی آینه اومد، آروم، مثل زمزمهی خواب:
پسرک: چون هنوز کامل نیستم... هنوز یه رنگ مونده...
لورا: چه رنگی؟ بگو تا جونمو بدم واسش...
پسرک: رنگی که از قلبت میاد... رنگی که فقط واسه من نگهش داشتی...
لورا رفت سمت قفسهی پایین، یه شیشهی کوچیک بود، رنگی که هیچوقت استفاده نکرده بود...
رنگ قرمز تیره، مثل خون، مثل عشق، مثل درد...
قلمو زد توی رنگ، دستش لرزید، ولی کشید...
یه خط، یه لبخند، یه زندگی...
پسرک توی آینه چشمک زد، بعد آروم از آینه بیرون اومد...
نه با صدا، نه با نور، فقط با حضور...
لورا اشک ریخت، ولی لبخند زد...
لورا: حالا خونهم کامل شد...
پسرک دستشو گرفت، آروم، مثل کسی که همیشه منتظر بوده...
لورا: حالا میتونم بگم "من برگشتم" و کسی منتظرم باشه...
پسرک: حالا میتونیم باهم به این خونهی تاریک رنگ ببخشیم...
لورا: بخدا قسم که خودمو برای خودت بخشیدم...
و اون شب، نقاشی دیگه نقاشی نبود...
اون شب، بوم نفس کشید...
اون شب، عشق از آینه بیرون اومد...
و لورا، برای اولین بار، تنها نبود...
_______________________________________-
اَز جِکسـ ـو وَ وِیکتـ ـور... .
پآیآن... .
مرسی که برام وقت گذاشتی و باهام این فیک رو نوشتی
این یکی عزیز ترین هاس برام و بهترین فیکیه که نوشتم
اولین فیکیه که اینقد واسش ذوق داشتم
تا جون دارم اینو ازت یادگاری نگه میدارم...
ممنونم عروسک: @voxzs
دوپآرتی jk
P.2
________________________________________________-
Last part:
لورا اون شب نخوابید...
نور زرد چراغ اتاق هنر افتاده بود روی بوم، روی صورت نیمهکارهی پسرک...
چشماش هنوز کامل نبود، انگار منتظر بودن کسی بهش نگاه کنه، کسی صداش بزنه...
لورا: اگه چشماتو بکشم، دیگه نمیتونم فراموشت کنم...
قلمو برداشت، رنگ آبی رو با خاکستری قاطی کرد، یه قطره اشک هم افتاد توی رنگ...
لورا: ببین... حتی رنگا هم گریهان امشب...
با دست لرزونش خطی کشید، یه منحنی نرم، یه پلک خسته...
لورا: اگه بیدار شی، منو میبخشی؟ بخاطر اینکه انقدر دیر پیدات کردم؟
صدای تیکتاک ساعت، مثل ضربان قلبی بود که داشت کند میشد...
لورا بلند شد، رفت سمت آینهی قدی کنار اتاق...
آینهای که همیشه توش با خودش حرف میزد، با خودش و با اون پسرک نقاشی...
ولی امشب، یه چیز فرق داشت...
تو آینه، یه سایه بود... یه لبخند آروم... یه نگاه آشنا...
لورا: تویی؟ یعنی واقعا تویی؟
سایه توی آینه سرشو تکون داد، آروم، مثل نسیم...
لورا برگشت سمت بوم، انگار دلش نمیخواست باور کنه...
لورا: اگه توی آینهای، پس چرا اینجا نیستی؟ چرا نمیتونی دستمو بگیری؟
صدای پسرک از توی آینه اومد، آروم، مثل زمزمهی خواب:
پسرک: چون هنوز کامل نیستم... هنوز یه رنگ مونده...
لورا: چه رنگی؟ بگو تا جونمو بدم واسش...
پسرک: رنگی که از قلبت میاد... رنگی که فقط واسه من نگهش داشتی...
لورا رفت سمت قفسهی پایین، یه شیشهی کوچیک بود، رنگی که هیچوقت استفاده نکرده بود...
رنگ قرمز تیره، مثل خون، مثل عشق، مثل درد...
قلمو زد توی رنگ، دستش لرزید، ولی کشید...
یه خط، یه لبخند، یه زندگی...
پسرک توی آینه چشمک زد، بعد آروم از آینه بیرون اومد...
نه با صدا، نه با نور، فقط با حضور...
لورا اشک ریخت، ولی لبخند زد...
لورا: حالا خونهم کامل شد...
پسرک دستشو گرفت، آروم، مثل کسی که همیشه منتظر بوده...
لورا: حالا میتونم بگم "من برگشتم" و کسی منتظرم باشه...
پسرک: حالا میتونیم باهم به این خونهی تاریک رنگ ببخشیم...
لورا: بخدا قسم که خودمو برای خودت بخشیدم...
و اون شب، نقاشی دیگه نقاشی نبود...
اون شب، بوم نفس کشید...
اون شب، عشق از آینه بیرون اومد...
و لورا، برای اولین بار، تنها نبود...
_______________________________________-
اَز جِکسـ ـو وَ وِیکتـ ـور... .
پآیآن... .
مرسی که برام وقت گذاشتی و باهام این فیک رو نوشتی
این یکی عزیز ترین هاس برام و بهترین فیکیه که نوشتم
اولین فیکیه که اینقد واسش ذوق داشتم
تا جون دارم اینو ازت یادگاری نگه میدارم...
ممنونم عروسک: @voxzs
- ۲۲.۶k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط