عطر بآرآن
عــطــر بآرآن
سه پآرتی V
P.2
سه روز گذشت ، دوباره همون کوچه
این بار بارونی نبود اما هوای خاکستری هنوز روی شهر سنگینی می کرد
لیبرا درست همون موقع تهیونگ رو اونجا دید
روی نیمکت چوبی قدیمی کنار دیوار
یک فنجان قهوه دستش بود و نگاهش روی زمین
وقتی نزدیکش شد سرش رو بلند کرد و لبخند نصفه ای زد.
_ دوباره همدیگه رو دیدیم...
لیبرا کنارش نشست ، مکث کرد انگار چیزی میخواست بگه
اما نفسش رو آهی کرد و به بخار قهوه اش خیره شد .
_بعضی وقتا آدم تو زندگی به جایی میرسه که دیگه نمیدونه باید بره یا بمونه
لحنش اروم بود ، اما کلماتش مثل سنگ روی قلب لیبرا سنگینی میکرد
+مشکلی داری؟!
شونه ای بالا انداخت : مشکل؟..شاید خودم مشکلشم »
تهیونگ فنجان را روی نیمکت گذاشت ، بلند شد و فقط گفت:
_ شاید دیگه نبینمت
و رفت
لیبرا همونجا موند با فنجان نیمه گرم و هزار سوال بی جواب
________________________________________-
ادامه دارد... .
سه پآرتی V
P.2
سه روز گذشت ، دوباره همون کوچه
این بار بارونی نبود اما هوای خاکستری هنوز روی شهر سنگینی می کرد
لیبرا درست همون موقع تهیونگ رو اونجا دید
روی نیمکت چوبی قدیمی کنار دیوار
یک فنجان قهوه دستش بود و نگاهش روی زمین
وقتی نزدیکش شد سرش رو بلند کرد و لبخند نصفه ای زد.
_ دوباره همدیگه رو دیدیم...
لیبرا کنارش نشست ، مکث کرد انگار چیزی میخواست بگه
اما نفسش رو آهی کرد و به بخار قهوه اش خیره شد .
_بعضی وقتا آدم تو زندگی به جایی میرسه که دیگه نمیدونه باید بره یا بمونه
لحنش اروم بود ، اما کلماتش مثل سنگ روی قلب لیبرا سنگینی میکرد
+مشکلی داری؟!
شونه ای بالا انداخت : مشکل؟..شاید خودم مشکلشم »
تهیونگ فنجان را روی نیمکت گذاشت ، بلند شد و فقط گفت:
_ شاید دیگه نبینمت
و رفت
لیبرا همونجا موند با فنجان نیمه گرم و هزار سوال بی جواب
________________________________________-
ادامه دارد... .
- ۱.۱k
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط