در هنگامی که ترکشان میکردم همه چیز تغییر کرده بود دیگر

در هنگامی که ترکشان میکردم همه چیز تغییر کرده بود ، دیگر حتی اگر شب ها آشپزخانه را به گند میکشیدم و تا صبح در خلوت خود مینشستم ، یا که اگر لباس های جدیدشان را میدزدیم و تن میزدم ، و یا اگر صدایَم بالا میرفت اهمیتی نداشت.. همه آرام بودند.. ملایم و مهربان
یادم است دقیقا چند شب قبل از رفتن کسی دستانم را گرفت و به چشمانم زل زد و گفت : اگر دلتنگ بودی ، یا کِه فقط آغوشی از برایِ اشک میخواستی ، من آنجا خواهم بود
در آن لحظه سکوت کردم اما میدانی؟ دلم میخواست اجازه دهم اشک هایَم بریزند و با تمام احساساتِ سرکوب شده‌ام بگویم : میدانی عزیزکرده؟ من دیگر عادت کرده‌ام دلتنگ نشوم و اشک هایَم را پس زنم ، عادت کرده‌ام فریاد هارا با فریاد پاسخ دهم ، عادت کرده‌ام کوهِ قاتل کُشِ رنج هایَم را بی هیچ تکیه گاهی بالا روَم ؛ ولی اما تو حال تازه به یاد آوردی باید مرا از چه چیز هایی نجات میدادی؟
دلم میخواست جسارتم را جمع کنم و در حالی که به چَشمان متعجبش زل زده‌ام بگویَم : زمانی که می‌بایِست نبودی ، نوش دارو بعد از مرگ سهراب مباش
اما خب.. چیزی بود که مرا متوقف کرد ؛ { وظیفه‌اش نبود }
دیدگاه ها (۰)

و این ترس که من حتی بعد از پیدا کردن کسی که تمام زندگی‌اَم ر...

قربانت شوَم میدانی بدترین دردی که در کنارت حس کردم چه بود؟ ن...

به زخم هایِ سطحی آنها نگاه میکردم و با لبخندی آرام درحالی که...

اگر انسان نبودم میخواستم آن درختی باشم که روز هایَت را با تک...

درد در تمامِ تنم رخنه کرده ، ریشه دوانده و راهَش را تا استخو...

"پارت اول""یادگاری از تاریکی"تقریبا دو سال شده است که خواهر ...

نمیدانم ، کجا باید فرار کرد؟ دست هایم نای تکان خوردن ندارندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط