قربانت شوَم میدانی بدترین دردی که در کنارت حس کردم چه بود؟ نمیدانی عزیزکم.. نمیدانی...
در آنجا که غم به سراغم آمد ولی فکر آغوشت نه فهمیدم ، در آنجا که در حضورت دست بر زانویِ خویش نهاده و از جا بلند شدم فهمیدم ، آنجا که خنجر سخنانت را شنیدم و نشِکَستم فهمیدم ، آنجایی که چشمهء اشک از چشمانم روانه شد و تنها سببش تو بودی فهمیدم ، همانجایی که قید زندگی‌ام را زدم فهمیدم که چگونه برایَت تمام شده‌ام و در غمناک ترین حالت خویش ، چگونه از برایَم خوار نشده‌ای
تو 'تنها کسم' بودی و در هنگامی که بر تو پناه آوردم ، بلایی بر من نازل کردی که مرا از پا درآورد.. آنجا بود که تنهایی‌ام دست هایَش را بر پشتم نهاد و من ؛ شنیدم که چگونه کمرش شکست ، شنیدم که چطور از فرط ناامیدی بر پهنایِ صورت اشک ریخت
میدانی عزیزکرده.. بدترین درد همین بود که بی کسی را در کنار کسی که همه‌کسم بود با استخوان هایَم حس کردم..
دیدگاه ها (۰)

درد در تمامِ تنم رخنه کرده ، ریشه دوانده و راهَش را تا استخو...

همونجا که صائب تبریزی میگه :نترسم که با دیگری خو کنی؟ . ...

و این ترس که من حتی بعد از پیدا کردن کسی که تمام زندگی‌اَم ر...

در هنگامی که ترکشان میکردم همه چیز تغییر کرده بود ، دیگر حتی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط