ای که با من لحظه ای هستی و عمری نیستی

ای که با من لحظه ای هستی و عمری نیستی
بی تو تاریکم، بیا و روشنم کن کیستی...

هرچه می پرسم از آن دستی که پنهان کرده ای
پای پاسخ های پرسش وار خود می ایستی!

خوش به حال مردمان قرن های پیش از این
قرن هایی که درون قلب ها می زیستی

چشم وا کردم، تو را دیدم که می خندی به من
چشم بستم، لحظه ای هستی و عمری نیستی...
دیدگاه ها (۱)

مثل یک قصه ی تلخی که سرانجام نداشتخانه ی بخت من از روز ازل ب...

کاش می شد که همیشه بغلِ من باشیشاه بیتِ غزلِ بی مَثلِ من با...

مرا افسون خود کرده است آن چشم سیه کارتنکن با من جفا کاری که ...

صبوری نیز راه گریه را بر من نمی گیردکسی راه مسافر را دم رفتن...

این آخرین بار است که آبادی تمام شهر ها را درون چشم هایت میبی...

لحظه ها

فقط کنار تو..!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط