#پارت_نهم

با جیغ رو به من گفت: فقطططط خفه شو خب؟ حساب تو یکی رو بعداً میرسم.
خیر آقای نعمتی ایشون زر زیادی میزنن توجه نکنید.
آقای نعمتی که معلوم بود بزور خنده شو پنهان می‌کنه گفت: عجب... بفرمایید تو لطفا دم در بده.
میخواستم اولین نفر من وارد شم که ترانه یکی محکم زد تو پهلوم و گفت: خانوما مقدم ترن،اینطور نیست؟
رایان: نچ، من این چیزا حالیم نی
ترانه: بهتره بگی از اول هیچی حالیت نبود که به گراز هیچ تفاوتی نداره.
رایان: برو بابا. من که رفتم
ساتیار عصبی گفت: اههه هی اول من برم اول من برم میکنیدد. برید اون ور اصلا.
همه خفه شدیم.
و خودش اولین نفر رفت.
ساتیار مستقیم رفت تو اتاق و ترانه ام رفت تو اون یکی اتاق که معلوم نبود دقیقا کدوم اتاق رفت.
ترانه دختر خالم بود. دوسش داشتم ولی مثل خواهرم.
به سمت یکی از اتاقا حرکت کردم که نیم کش بود.
میخواستم درو باز کنم که ترانه رو دیدم که جلو آیینه واستاده و لبخند می‌زنه.
بعد سال ها شال سرش کرده بود.
چقدر بهش میومد...
بدون این که منو نگاه کنه گفت: داداش چرا اونجا واستادی؟ بیا داخل.


راوی: ترانه
رایان لبخند زد و اومد داخل.
رایان قیافشو جمع کرد و گفت: با شال خیلی بیریخت شدی.
این پسر نشد یه بار تو ذوق نزنه.
گفتم: داش برام مهم نی تو چطور فک می‌کنی
رفتم جلو آیینه و گفتم: ولی جون من نگاه کن. خیلی بهم میاد.
رایان اومد نزدیکم و کنار گوشم گفت: آره،خیلی زیبا شدی.
بعد گفتن این جمله از اتاق رفت.
نمی‌دونم چرا قلبم لرزید.
یه حسی بین، شیرین بودن و.. وَ نمی‌دونم چطور بگم.
اما رایان مث داداش نداشتم بود... اهه ترانه اون چیزی که فک می‌کنی نیس آره.
چشمامو آروم بستم. تو فکر ملکه شب بودم. یعنی کجاست؟ ساتیار گفت باید بریم دانشگاه ایران شاید بتونم پیداش کنم.
از همه مهم تر، چه شکلیه؟ نکنه ازون بیریختا باشه؟ خنده ای کردم به طرز فکرم.
چشمامو بستم،آروم و آروم...
بهتره بگم چشمام خوابیدن،اما من نه.
دیدگاه ها (۰)

#پارت_دهمراوی:هانابیخیال داشتم موسیقی گوش میدادم که یهو هندز...

بلک پینگگ🩷🖤☺️

#پارت_هشتمراوی: رایانآخ که من این ساتیار کره‌سگ رو یه بار مث...

حمایت ها کم شده حواسم هستااا😮‍💨🖐این همه پست بزار براشون رمان...

Revenge or love ?Part 3 با قدم های لرزونی که سعی در محکم کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط